جدول جو
جدول جو

معنی زنجف - جستجوی لغت در جدول جو

زنجف(زِ جَ)
نوار پشمی و یا پنبه ای و ابریشمی که بر کناره های لباس دوزند. کناره. حاشیه. (ناظم الاطباء). رجوع به سجاف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نجف
تصویر نجف
(پسرانه)
نام شهری در عراق که آرامگاه علی (ع) در آن واقع شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
مادۀ چسبناکی که از تنه و شاخۀ بعضی درختان میوه دار می تراود و سفت می شود، انگم، صمغ، برای مثال ز بالا دو چیز از دل سنگ سخت / برون تاخته همچو زنج از درخت (اسدی - لغت نامه - زنج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجفر
تصویر زنجفر
شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، شنجرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنج
تصویر زنج
نوحه، مویه، ناله و زاری، زنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجرف
تصویر زنجرف
شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجفر، شنجرف
فرهنگ فارسی عمید
(زِ جِ)
سک. سیخو. سیخکی و با زدن صرف شود، چون: زنجق زدن، سک زدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
سرگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
خشک از لاغری، کوتاه قامت درآمده اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). شخص کوتاه قامت و پرگوشت و ستبر. (از اقرب الموارد). غالباً پیرزن را بدین صفت توصیف کنندو نون آن زائد است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنجوف. رجوع به عنجوف شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجبان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
دزی درذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل زنجار (زنگار) و همچنین زنجیر آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
معرب شنگرف است. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی شنگرف است و آن جوهری باشد کانی و عملی، بهترین آن کانی است و عملی را از سیماب سازند و آن زهر قاتل است. (برهان) (آنندراج). شنجرف. (ناظم الاطباء). زنجفر. شنگرف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به شنگرف، تحفۀ حکیم مؤمن و ترجمه صیدنه شود
لغت نامه دهخدا
شاید از ’زن’ بمعنی زننده و ’آف’ بمعنی آب باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و زمینهای ترابنده که به زبان خوارزم زناف گویند و بخار پالیزه های تره چون کرنب و سیر و باقلی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و هوا نیک صافی باشد که هیچ چیزغریب با وی آمیخته نباشد چون بخارها و دریاها و آبدانها و خندق ها و بیشه ها و زمینهای ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی سطر ششم از باب سیم از گفتار نخستین از کتاب سوم از بخش نخستین اندرشناختن هوای نیک و هوای معتدل، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / جِ)
درد اندرون شکم و زحیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). درد شکم. زحیر. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی درد درون و زحیر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای بس که کشد زحیر و زنجه
آن کو بچه باز و طفل گایست.
ابن یمین (از انجمن آرا).
، بمعنی گریه و نوحه و مویه هم آمده است. (برهان). گریه. مویه. ناله. (ناظم الاطباء). نوحه و مویه. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی نوحه و اینکه صاحب فرهنگ زمنج بمعنی نوحه گفته سهو کرده چه زنج و زنجه بمعنی نوحه است، چنانکه فخرالدین ابوالمعالی گفته:
به مرگ دیگران تا چند زنجه
که مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
(انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زنج شود، تسلسل را نیز گویند. (برهان). بمعنی تسلسل که برادر دور است و اجمالاً معنی تسلسل آنکه عددی و بعدی وجود داشته باشد که غیرمتناهی بود و این محال است. (انجمن آرا) (آنندراج). تسلسل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ جی ی)
واحد زنج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی. زنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ / زُ جَ / جِ / جُ)
زنجرف است معرب شنگرف. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی شنگرف. شنجرف. (ناظم الاطباء). از احجار عملی است، از زیبق و زرنیخ و کبریت سازند. (نزهه القلوب). به فارسی شنگرف نامند. معدنی او از معدن جیوه و طلا و مس بهم می رسد و بعضی او را کبریت احمر دانسته اند و مصنوع او از زیبق و کبریت است... و از جملۀ سموم قتاله است و رادع اورام حاره و قابض تر از شادنج و قاطع نزف الدم... (تحفۀ حکیم مؤمن)... آنچه مخلوق بود به یونانی مینیون گویند و آن حجرالزیبق است و آنچه مصنوع بود به یونانی قیناباری گویند... (اختیارات بدیعی). رجوع به قیناباری، مینیون، ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 224، اختیارات بدیعی، تحفۀ حکیم مؤمن، شنجرف، شنگرف و نشوءاللغه ص 94 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
قبیله ای از ذی الکلاع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ناقۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ / حِ جِ / حُ جُ)
حنجفه. سرسرین که نزدیک حجبه است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رأس الورک ممایلی الحجبه. (اقرب الموارد). طرف حرقفۀ ورک
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنجر
تصویر زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاجف
تصویر زاجف
خزنده و رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنج
تصویر زنج
گریه و نوحه کردن، ناله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجفر
تصویر زنجفر
پارسی تازی گشته شنگرف
فرهنگ لغت هوشیار
پشته، زمین بلند که آب بان نرسد، از شهرهای عراق که مدفن مولای متقیان علی (ع) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
((زَ جِ))
مویه، ناله، درد شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
((زَ نْ))
سیاه پوست، زنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنج
تصویر زنج
((زِ))
زاج سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنج
تصویر زنج
((زُ))
صمغ درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنج
تصویر زنج
((زَ ن))
گریه، ناله
فرهنگ فارسی معین
ترشح زخم
فرهنگ گویش مازندرانی
سیب زمینی بزرگ و سالم
فرهنگ گویش مازندرانی