جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با زنجی

زنجی

زنجی
واحد زنج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی. زَنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود
لغت نامه دهخدا

زنگی

زنگی
منسوب به زنگباری، سیاه پوست. یا زنگی سیاه سیاه پوستی که مست باده باشد، شخص شرور و تند خویی که به این و آن تندی کند. یا زنگی زنگ یارومی روم. به کسی گویند که هم خدا خواهد و هم خرما را یعنی گاهی به یک امر و گاهی به امر دیگر بپردازد کار خود را یکسو کن
فرهنگ لغت هوشیار

زنجر

زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
زنجر
فرهنگ لغت هوشیار

زنجه

زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مِثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
زنجه
فرهنگ فارسی عمید