جدول جو
جدول جو

معنی زنجب - جستجوی لغت در جدول جو

زنجب
(زُ جُ)
کمربند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زنجبان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنجه
تصویر زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنج
تصویر زنج
نوحه، مویه، ناله و زاری، زنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجاب
تصویر زنجاب
زنج درخت که سفت نشده باشد، هر مایعی که شبیه لعاب زنج و چسبناک باشد، در پزشکی ترشح بعضی از زخم های پوستی
فرهنگ فارسی عمید
(زَجَ بَ)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
مرد گرامی فرزندآور. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء). مردی که فرزندان نجیب آورد. ج، مناجب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
مشک پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنه طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منجاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
لغزنده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). او هو بالحاء المهمله. (ناظم الاطباء). رجوع به زلحب شود
لغت نامه دهخدا
(زِ نُبْ)
ملکۀ سوریه (پالمیر) و همسر اذینه امیر عرب که بر سوریه و قسمت عمده ایالات رومی آسیای قدامی تسلط داشت و از طرف قیصر روم به لقب امپراتوری نائل شده بود. زنوب یا زنوبی یا زنوبیا یا بث زبینه، پس از قتل شوی خود به اتفاق پسرش زمام حکومت را بدست گرفت و در دوران حکومت کوتاهش پالمیر مرکز شرق شد. و در سال 273 میلادی درجنگ با رومیان شکست خورد و اسیر گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و یشتها ج 1 ص 412 و لاروس شود
لغت نامه دهخدا
(زُ / زِ)
زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده. رجوع به زنج شود، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخمهای جلدی ملتهب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ)
بمعنی سنجاب که جانوری است و از پوست آن پوستین کنند و همان پوست را هم سنجاب گویند. (آنندراج). سنجاب. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجاب شود
لغت نامه دهخدا
اصطلاح بنایان، اشباع شدۀ به آب. آجری زنجاب: زنجاب شدن آجر، آب بسیار خوردن آجر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
دزی درذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل زنجار (زنگار) و همچنین زنجیر آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
لقب زینب دختر ام سلمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
قبیله ای از ذی الکلاع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ جِ)
سک. سیخو. سیخکی و با زدن صرف شود، چون: زنجق زدن، سک زدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / جِ)
درد اندرون شکم و زحیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). درد شکم. زحیر. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی درد درون و زحیر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای بس که کشد زحیر و زنجه
آن کو بچه باز و طفل گایست.
ابن یمین (از انجمن آرا).
، بمعنی گریه و نوحه و مویه هم آمده است. (برهان). گریه. مویه. ناله. (ناظم الاطباء). نوحه و مویه. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی نوحه و اینکه صاحب فرهنگ زمنج بمعنی نوحه گفته سهو کرده چه زنج و زنجه بمعنی نوحه است، چنانکه فخرالدین ابوالمعالی گفته:
به مرگ دیگران تا چند زنجه
که مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
(انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زنج شود، تسلسل را نیز گویند. (برهان). بمعنی تسلسل که برادر دور است و اجمالاً معنی تسلسل آنکه عددی و بعدی وجود داشته باشد که غیرمتناهی بود و این محال است. (انجمن آرا) (آنندراج). تسلسل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ جی ی)
واحد زنج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی. زنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
خشک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ جَ)
نوار پشمی و یا پنبه ای و ابریشمی که بر کناره های لباس دوزند. کناره. حاشیه. (ناظم الاطباء). رجوع به سجاف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
جوانمرد، پوست کندن درخت را پوست درخت، پوست درخت سلیخه پوست درخت، پوست بیخ درخت، پوست سلیخه (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنج
تصویر زنج
گریه و نوحه کردن، ناله
فرهنگ لغت هوشیار
زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخمهای جلدی ملتهب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجر
تصویر زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجی
تصویر زنجی
((زَ نْ))
سیاه پوست، زنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
((زَ جِ))
مویه، ناله، درد شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجاب
تصویر زنجاب
((زُ یا زِ))
زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخم های جلدی ملتهب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنج
تصویر زنج
((زِ))
زاج سفید
فرهنگ فارسی معین
سیب زمینی بزرگ و سالم
فرهنگ گویش مازندرانی
ترشح زخم
فرهنگ گویش مازندرانی
نیازمند به آب، ترشح زخم
فرهنگ گویش مازندرانی