معنی زنجاب - فرهنگ فارسی معین
معنی زنجاب
- زنجاب((زُ یا زِ))
- زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخم های جلدی ملتهب
تصویر زنجاب
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با زنجاب
زنجاب
- زنجاب
- زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخمهای جلدی ملتهب
فرهنگ لغت هوشیار
زنجاب
- زنجاب
- زنج درخت که سفت نشده باشد، هر مایعی که شبیه لعاب زنج و چسبناک باشد، در پزشکی ترشح بعضی از زخم های پوستی
فرهنگ فارسی عمید
زنجاب
- زنجاب
- اصطلاح بنایان، اشباع شدۀ به آب. آجری زنجاب: زنجاب شدن آجر، آب بسیار خوردن آجر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زنجاب
- زنجاب
- بمعنی سنجاب که جانوری است و از پوست آن پوستین کنند و همان پوست را هم سنجاب گویند. (آنندراج). سنجاب. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجاب شود
لغت نامه دهخدا
زنجاب
- زنجاب
- زُنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده. رجوع به زنج شود، ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخمهای جلدی ملتهب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
زنجار
- زنجار
- پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار