جدول جو
جدول جو

معنی زمکی - جستجوی لغت در جدول جو

زمکی
(زِمِکْ کا)
دمغزۀ جانور پرنده یا تمامی دم آن یا بن دم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در شرح نصاب بمعنی دم مرغ و در شرحی بمعنی بیخ دم طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (آنندراج). زمجّی ̍. رجوع به همین کلمه و زمک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زکی
تصویر زکی
(پسرانه)
پاک، طاهر، پارسا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمکی
تصویر کمکی
اندکی، کم بودن، مختصر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده، حیوانی که زود رم می کند و می گریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمکی
تصویر نمکی
بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، کنایه از ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاکی
تصویر زاکی
پاکیزه و نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزکی
تصویر مزکی
معرفی کننده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ عی ی)
مردم فرومایه و زودخشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریعالغضب. (اقرب الموارد) ، مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خسیس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ نا)
جمع واژۀ زمین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به زمین (بر جای مانده) شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ کَ)
مرد شتاب زدۀ خشمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد سریعالغضب. (از اقرب الموارد) ، گول پست بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَکْ کی)
پاک و پاکیزه کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، زکات دهنده از مال، ستاینده خود را، زکات از کسی گیرنده. (از منتهی الارب)، آنکه عدول را تزکیه کند. (دهار). کسی را گویند که به تزکیۀ شهود می پردازد و از حال آنان بحث میکند و قاضی را از درجۀ اعتبار آنان مطلع می سازد. (سمعانی). آنکه شهود را تزکیه کند. (مهذب الاسماء). آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسائی توصیف کند. (السامی). ج، مزکیان:
اینهاکه دست خویش چو نشبیل کرده اند
اندر میان خلق مزکی و داورند.
کسائی (از مجمعالفصحا ج 1 ص 483).
مردی سی چهل اندرآمدند مزکی و معدل از هر دستی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 176). گفت (مسعود) به طارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضات و مزکیان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). قضات بلخ واشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان... همه آنجا (به طارم) حاضربودند و بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 180). تنی چند از بزرگان عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند. زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان سعدی)، معرف. شناساننده:
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 88)
لغت نامه دهخدا
ابن شلوم بقول حبیب السیر نبیرۀ شمعون و یکی از نقبای اسباط بود و چون زانیه را بخانه برد، بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت و فنحاص بن... ابن هرون که در سلک عظماء اسرائیلیان انتظام داشت... سر زمری و آن را بر سر نیزه کرده... (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 105). رجوع به قاموس کتاب مقدس 678 ذیل فینخاس و مجمل التواریخ و القصص ص 205 شود
ترتیب یافته، رئیس شمعونیان است. (سفر اعداد 25: 14) ، شخصی از نسل یهودا. (اول تواریخ ایام 2، 6) ، شخصی که سردار ایله بن بعشا بوده، پس از آن بر اسرائیل سلطنت یافت. (اول پادشاهان 16:9-20). (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رمان. رم کننده:
پند بپذیر و چو کرۀ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زِمِجْ جا / زِمَجْ جا)
دم غزۀ مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیخ دم پرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَکْ کا)
زکوه (زکات) داده شده از مال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث) : که مال مزکی دارند و جامۀ پاک. (گلستان) ، پاکیزه شده و پاک کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). مطهر. پاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم.
خاقانی (چ هند ص 18).
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی وبی زینت مزین.
سعدی (کلیات ص 540).
، ستوده شده بوسیلۀ خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زکات از کسی گرفته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
منسوب به نمک، نمک فروش، نمک زده. نمک دار، ملیح. باملاحت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جی)
در شرح نصاب بمعنی دنبه و در شرح دیگر بمعنی بیخ طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع بمادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
ابن کامل قطیفی مکنی به ابوالفضائل و ملقب به اسیرالهوی و مهذب هبتی شاعر متوفی 546 هجری قمری است، وی شاعری رقیق الشعر، ادیب و فاضل بود، و این چند بیت نمونه ای از اشعار اوست:
عیناک لحظهما امضی من القدر
و مهجتی منهما اضحت علی خطر
یا احسن الناس لولا انت ابخلهم
ماذا یضرک لو متعت بالنظر،
در قصیده ای دیگر گوید:
عجبت من جفنه بالضعف منتصراً
علی القلوب و یقوی و هو منکسر
شهود صدق غرامی فیک اربعه
الوجد و الدمع و الاسقام و السهر،
(از معجم الادباء ج 11 صص 151 - 153)
لغت نامه دهخدا
نامی، رشد و نمو کننده: علی الحسب الزاکی الرفیع شفیق، (اقرب الموارد)، آنکه در رفاه و نعمت بسر برد، (اقرب الموارد)، مرد پاکیزه و نیکو، (منتهی الارب)
از زکو، پاکیزه و نیکو، (اقرب الموارد) :
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیّب زاکی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تر شدن بخوی و عرق، خاریدن اسب چشم خود را به زانو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَمَ)
دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 7 هزارگزی خاور راه شوسۀ ارومیه به شاهپور واقع است. جلگه و معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از نازلوچای. محصولش غلات، چغندر، توتون، کشمش و حبوبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان جوراب بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکی
تصویر زاکی
پاکیزه و نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمکه
تصویر زمکه
زود خشم، گول، کوته بالا مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزکی
تصویر مزکی
پاک شده
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نمک: نمک زده نمکدار، با ملاحتملیح (بیشتر در مورد زنان و دختران و کودکان بکار رود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکی
تصویر زکی
پاکیزه، پاک از فساد، طیب، طاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکی
تصویر زاکی
پاکیزه و نیکو، کسی که در رفاه و نعمت به سر برد، نمو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزکی
تصویر مزکی
((مُ زَ ک کا))
پاکیزه شده، پاک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزکی
تصویر مزکی
((مُ زَ کّ))
پاک کننده، پاکیزه کننده، معرف، شناساننده، آنکه شاهدان عادل را تزکیه و آنها را به پاکی و پارسایی توصیف کند
فرهنگ فارسی معین
تزکیه شده، پاک کننده، پاک، پاکیزه، معرف، شناساننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شور، نمکدار، نمک سود، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گله وار به صورت دسته جمعی
فرهنگ گویش مازندرانی