جدول جو
جدول جو

معنی زمچ - جستجوی لغت در جدول جو

زمچ
(زِ)
مرغی باشدسرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب و بعضی گویند شکره است و آن پرنده ای باشد شکاری کوچکتر از باشه. (برهان). شکره و باز شکاری. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
لغت نامه دهخدا
زمچ
(زَ)
بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان) (آنندراج). زاج. (ناظم الاطباء). زاغ. زاک. زمه. زاج. شب. نک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج. (شرفنامۀ منیری).
- زمچ بلور، زاج سفید را گویند و به عربی ’شب یمانی’ خوانند به تشدید بای ابجد. (برهان). زاج سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج بلور شود.
، رنگ سیاه صباغی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمچ
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
تصویری از زمچ
تصویر زمچ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمه
تصویر زمه
جسمی بلوری حلال در آب با خاصیت قبض بسیار که در نساجی و داروسازی و رنگرزی کاربرد دارد، سولفات پتاس و آلومینیم، زاج سفید، زمج، شبّ، شبّ یمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیچ
تصویر زیچ
چست وچابک، خوش طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاچ
تصویر زاچ
زائو، زنی که کمتر از هفت روز از زایمان او گذشته، زاج، زجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمج
تصویر زمج
جسمی بلوری حلال در آب با خاصیت قبض بسیار که در نساجی و داروسازی و رنگرزی کاربرد دارد، زاج سفید، سولفات پتاس و آلومینیم، زمه، شبّ یمانی، شبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمو
تصویر زمو
گل، گل تر یا خشک، سقفی که با چوب و گل ساخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمن
تصویر زمن
ناقص و معیوب، برجای مانده، زمین گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمی
تصویر زمی
زمین، سطحی که در زیر پا قرار دارد مثلاً چادرش روی زمین کشیده می شد برای مثال در معرفت دیدۀ آدمی ست / که بگشوده برآسمان و زمی ست (سعدی۱ - ۱۷۷)، هرگل رنگین که به باغ زمی ست / قطره ای از خون دل آدمی ست (نظامی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمر
تصویر زمر
نی زدن، نواختن نی، صوت، بانگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمن
تصویر زمن
عصر، روزگار، وقت، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
زاج، زن نوزای، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به زاج در این لغت نامه ورجوع به آنندراج و برهان قاطع و فرهنگ شعوری شود
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ)
پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). زمنج. (فرهنگ رشیدی). پرندۀ کوچک. (ناظم الاطباء). رخمه. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمنج شود
لغت نامه دهخدا
رطوبت اندک نم: سنگ بی نمچ و آب بی زایش همچو نادان بود بارایش. (عنصری) توضیح در لفا اق. 68 و} 74 نمج {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمچ
تصویر سمچ
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمت
تصویر زمت
زغن از پرندگان خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمم
تصویر زمم
نزدیک، رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاچ
تصویر زاچ
زنی که تازه زاییده (تا 7 روز) زائو
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمه
تصویر زمه
زاج سفید
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین دو برادران از مرغان شکاری صمغ (مطلقا)، زاج زاگ. پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد. یا زمج مائی (آبی) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
روزگار، زمانه، وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمل
تصویر زمل
ترسو ترسو کمدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمع
تصویر زمع
لرزیدن اندام لرزه براندام فتادن ترسو، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمر
تصویر زمر
نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمح
تصویر زمح
ناکس فرومایه، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیچ
تصویر زیچ
بیرون کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
((زَ مِ))
زمین گیر، بر جای مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمن
تصویر زمن
((زَ مَ))
وقت، هنگام، جمع ازمان، ازمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمر
تصویر زمر
((زَ))
نای زدن، صورت، جمع زمور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیچ
تصویر زیچ
خوش طبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمچ
تصویر نمچ
((نَ))
نم، رطوبت
فرهنگ فارسی معین