از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج در 17هزارگزی شرق سنندج و 3هزارگزی کوله مرد در منطقه کوهستانی سردسیر واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات، میوه جات، قلمستان و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج در 17هزارگزی شرق سنندج و 3هزارگزی کوله مرد در منطقه کوهستانی سردسیر واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات، میوه جات، قلمستان و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
گروه. جماعت. دسته. (از فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از تازی گروه. جمعیت. (ناظم الاطباء) : هرکه همت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد. (کلیله و دمنه). تا یافتم سعادت و تشریف از نجم مسعودم و مشرف درزمرۀ کرام. سوزنی. عالم است از صف عباداﷲ جاهل از زمرۀ هم الکفره است. خاقانی. گرچه ز ملوک عهد بودی در زمرۀ اصفیات جویم. خاقانی. بعد از مدتی همه آزاد و مطلق گردانید و در زمرۀ مستخدمان دولت به دربار هند فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). با یکدیگر می گفتند این طایفه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 411). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 435). همچنین در زمرۀتوانگران شاکرند و کفور. (گلستان). و در زمرۀ صاحبدلان متجلی نشود. (گلستان). خردمندی را که در زمرۀ اوباش سخن صورت نبندد، شگفت نیست. (گلستان) ، سپاه. لشکر. (ناظم الاطباء). - زمره ای از آن، بعضی از آن. (ناظم الاطباء). - زمره به زمره، طایفه به طایفه. (ناظم الاطباء)
گروه. جماعت. دسته. (از فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از تازی گروه. جمعیت. (ناظم الاطباء) : هرکه همت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد. (کلیله و دمنه). تا یافتم سعادت و تشریف از نجم مسعودم و مشرف درزمرۀ کرام. سوزنی. عالم است از صف عباداﷲ جاهل از زمرۀ هم الکفره است. خاقانی. گرچه ز ملوک عهد بودی در زمرۀ اصفیات جویم. خاقانی. بعد از مدتی همه آزاد و مطلق گردانید و در زمرۀ مستخدمان دولت به دربار هند فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). با یکدیگر می گفتند این طایفه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 411). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 435). همچنین در زمرۀتوانگران شاکرند و کفور. (گلستان). و در زمرۀ صاحبدلان متجلی نشود. (گلستان). خردمندی را که در زمرۀ اوباش سخن صورت نبندد، شگفت نیست. (گلستان) ، سپاه. لشکر. (ناظم الاطباء). - زمره ای از آن، بعضی از آن. (ناظم الاطباء). - زمره به زمره، طایفه به طایفه. (ناظم الاطباء)
فوج و گروه یا گروه متفرق از مردم. ج، زمر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گروه. (ترجمان القرآن). گروه مردمان. (دهار). گروه مردم. (غیاث). رجوع به مادۀ بعد شود
فوج و گروه یا گروه متفرق از مردم. ج، زُمَر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گروه. (ترجمان القرآن). گروه مردمان. (دهار). گروه مردم. (غیاث). رجوع به مادۀ بعد شود
بمعنی زمزم است که به آهستگی چیزی خواندن. (برهان). ترنمی باشد که به آهستگی کنند. (فرهنگ جهانگیری). خوانندگی و ترنم به آهستگی. (ناظم الاطباء). بمعنی نغمه و سرود مجاز است و بلفظپست کردن و آسودن و سر کردن و زدن و گشادن مستعمل. (آنندراج). نغمه و ترنم باشد که به آهستگی سرایند. (غیاث). نغمه. سرود. (فرهنگ فارسی معین) : یکایک بگفتند با او همه نماندند پوشیده یک زمزمه. فردوسی. بشنو و بو کن اگر گوشی و مغزیت هست زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 799). و به حس سمع از اصوات و زمزمۀ حیوانات با خبر میشود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 7). سطح او سمک سماک می بسود و دیده بان او زمزمۀ ملک می شنود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 55). زآن زمزمه ای شنید گوشم کآورد چو زمزمی بجوشم. نظامی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. خفتگان را خبر از زمزمۀ مرغ سحر حیوان را خبر از عالم انسانی نیست. سعدی. پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری. سعدی. مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود. سعدی. گفته که رمزیش نباشد ز بن لحن بود زمزمۀ بی سخن. امیرخسرو. فکند زمزمۀ عشق در حجاز و عراق نوای بانگ غزلهای حافظ شیراز. حافظ. شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل. حافظ. دی بر سر خوان کرم خواجه نشستم این زمزمه افسانۀ زاغ است و جگربند. صبای کاشانی. امشب که مگر زمزمه بگشاد لبم اطفال ترانه توأمان زاد لبم. طالب آملی (از آنندراج). ماه چون با تو دم از خوبی رخسار زند مگر این زمزمه درپردۀ پندار زند. میرصیدی طهرانی (ایضاً). فریاد شد ز خانه همسایه ها بلند مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند. محمدقلی سلیم (ایضاً). - زمزمه آوردن، زمزمه کردن: بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. طایفۀ سماع را مدعیند و متقی زمزمه ای بیار خوش تا بدوندناخوشان. سعدی (کلیات چ مصفا ص 600). - زمزمه پرداز، زمزمه پیرای. زمزمه سنج. سرودگوی. (ناظم الاطباء). - زمزمه سنج، زمزمه ناک. از عالم سخن سنج و طربناک. (آنندراج) : دور از تو بس که زمزمه سنج مصیبتم از موج گریه شد گل بحری غبارما. شفیع اثر (از آنندراج). - زمزمه کردن، آهسته و زیر لب چیزی گفتن یا سرودی را خواندن: مجلس گلزار دشت منبری از شاخ سرو بلبل کآن دید، کرد زمزمۀ بیکران. خاقانی. با طایفۀ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم، وقتها زمزمه کردندی و بیتی چند محققانه گفتندی. (گلستان). توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد. سعدی. - زمزمه گویان، در حال زمزمه. سرودگویان. در حال ترنم و خوانندگی به آهستگی. - ، فاختۀ کوکوکنان. (از ناظم الاطباء). - ، سرودگوینده. سراینده. مغنی. مطرب. آوازه خوان. (ناظم الاطباء). - زمزمه ناک، آنکه زمزمه می کند و سرود می گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم و معنی بعد شود. ، کلماتی که مغان در محل ستایش و مناجات به باری تعالی و پرستش آتش و چیزی خوردن بر زبان رانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). زمزمه. (آنندراج). دعای زردشتیان که آهسته خوانند (بهنگام طعام خوردن و غیره) و لب بدان نگشایند، بلکه آوازی از خیشوم وحلق برآرند. (فرهنگ فارسی معین). زمزم بمعنی آهسته آهسته است و در خیابان نوشته که زمزمه در اصل زمزم است و آن مرکب از دو زم است که بمعنی آهسته باشد و چون مغان دعاهای مذهب خود آهسته آهسته خوانند بدین معنی مجازاًمستعمل گردید. (غیاث) : در حنجره شد چو مطربان بلبل در زمزمه شد چو موبدان قمری. منوچهری. رجوع به زم، زمزم و خرده اوستا ص 84 و 92 شود آواز که از دور آید و در آن بانگ باشد، مانند بانگ مگس و بانگ رعد یا بانگ رعد که پی درپی باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بانگ رعد و صدای آتش در هنگام اشتعال. (از اقرب الموارد) ، آواز شیربیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر آواز خفی که شنیده نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز خفی که فهمیده نشود. ج، زمازم. (فرهنگ فارسی معین) ، کلام مجوس وقت طعام خوردن که زبان و لب بدان نگشایند، بلکه به آوازی که از خیشوم وحلق برآید بعض آن از بعض به مطلب برسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زمزمه شود
بمعنی زمزم است که به آهستگی چیزی خواندن. (برهان). ترنمی باشد که به آهستگی کنند. (فرهنگ جهانگیری). خوانندگی و ترنم به آهستگی. (ناظم الاطباء). بمعنی نغمه و سرود مجاز است و بلفظپست کردن و آسودن و سر کردن و زدن و گشادن مستعمل. (آنندراج). نغمه و ترنم باشد که به آهستگی سرایند. (غیاث). نغمه. سرود. (فرهنگ فارسی معین) : یکایک بگفتند با او همه نماندند پوشیده یک زمزمه. فردوسی. بشنو و بو کن اگر گوشی و مغزیت هست زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 799). و به حس سمع از اصوات و زمزمۀ حیوانات با خبر میشود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 7). سطح او سمک سماک می بسود و دیده بان او زمزمۀ ملک می شنود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 55). زآن زمزمه ای شنید گوشم کآورد چو زمزمی بجوشم. نظامی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. خفتگان را خبر از زمزمۀ مرغ سحر حیوان را خبر از عالم انسانی نیست. سعدی. پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری. سعدی. مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود. سعدی. گفته که رمزیش نباشد ز بن لحن بود زمزمۀ بی سخن. امیرخسرو. فکند زمزمۀ عشق در حجاز و عراق نوای بانگ غزلهای حافظ شیراز. حافظ. شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل. حافظ. دی بر سر خوان کرم خواجه نشستم این زمزمه افسانۀ زاغ است و جگربند. صبای کاشانی. امشب که مگر زمزمه بگشاد لبم اطفال ترانه توأمان زاد لبم. طالب آملی (از آنندراج). ماه چون با تو دم از خوبی رخسار زند مگر این زمزمه درپردۀ پندار زند. میرصیدی طهرانی (ایضاً). فریاد شد ز خانه همسایه ها بلند مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند. محمدقلی سلیم (ایضاً). - زمزمه آوردن، زمزمه کردن: بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. طایفۀ سماع را مدعیند و متقی زمزمه ای بیار خوش تا بدوندناخوشان. سعدی (کلیات چ مصفا ص 600). - زمزمه پرداز، زمزمه پیرای. زمزمه سنج. سرودگوی. (ناظم الاطباء). - زمزمه سنج، زمزمه ناک. از عالم سخن سنج و طربناک. (آنندراج) : دور از تو بس که زمزمه سنج مصیبتم از موج گریه شد گل بحری غبارما. شفیع اثر (از آنندراج). - زمزمه کردن، آهسته و زیر لب چیزی گفتن یا سرودی را خواندن: مجلس گلزار دشت منبری از شاخ سرو بلبل کآن دید، کرد زمزمۀ بیکران. خاقانی. با طایفۀ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم، وقتها زمزمه کردندی و بیتی چند محققانه گفتندی. (گلستان). توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد. سعدی. - زمزمه گویان، در حال زمزمه. سرودگویان. در حال ترنم و خوانندگی به آهستگی. - ، فاختۀ کوکوکنان. (از ناظم الاطباء). - ، سرودگوینده. سراینده. مغنی. مطرب. آوازه خوان. (ناظم الاطباء). - زمزمه ناک، آنکه زمزمه می کند و سرود می گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم و معنی بعد شود. ، کلماتی که مغان در محل ستایش و مناجات به باری تعالی و پرستش آتش و چیزی خوردن بر زبان رانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). زمزمه. (آنندراج). دعای زردشتیان که آهسته خوانند (بهنگام طعام خوردن و غیره) و لب بدان نگشایند، بلکه آوازی از خیشوم وحلق برآرند. (فرهنگ فارسی معین). زمزم بمعنی آهسته آهسته است و در خیابان نوشته که زمزمه در اصل زمزم است و آن مرکب از دو زم است که بمعنی آهسته باشد و چون مغان دعاهای مذهب خود آهسته آهسته خوانند بدین معنی مجازاًمستعمل گردید. (غیاث) : در حنجره شد چو مطربان بلبل در زمزمه شد چو موبدان قمری. منوچهری. رجوع به زم، زمزم و خرده اوستا ص 84 و 92 شود آواز که از دور آید و در آن بانگ باشد، مانند بانگ مگس و بانگ رعد یا بانگ رعد که پی درپی باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بانگ رعد و صدای آتش در هنگام اشتعال. (از اقرب الموارد) ، آواز شیربیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر آواز خفی که شنیده نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز خفی که فهمیده نشود. ج، زمازم. (فرهنگ فارسی معین) ، کلام مجوس وقت طعام خوردن که زبان و لب بدان نگشایند، بلکه به آوازی که از خیشوم وحلق برآید بعض آن از بعض به مطلب برسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زمزمه شود
نام کتابی است ازمصنفات زردشت. (برهان). نام فصلی از کتاب زند. (ناظم الاطباء). نام کتابی است از مصنفات زردشت که آن را سیاه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به زمزم و خرده اوستا ص 83، 84 شود
نام کتابی است ازمصنفات زردشت. (برهان). نام فصلی از کتاب زند. (ناظم الاطباء). نام کتابی است از مصنفات زردشت که آن را سیاه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به زمزم و خرده اوستا ص 83، 84 شود
گروه مردم و شتر یا پنجاه شتر، پاره ای از دیوان یا ددان، جماعت شتران که در آن شتر ریزه نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زمازم. (از اقرب الموارد)
گروه مردم و شتر یا پنجاه شتر، پاره ای از دیوان یا ددان، جماعت شتران که در آن شتر ریزه نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زمازم. (از اقرب الموارد)
ثابت گردیدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بانگ کردن زرزور. (از اقرب الموارد). و رجوع به زرزور شود، دوام کردن کسی بر خوردن زرزور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ثابت گردیدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بانگ کردن زرزور. (از اقرب الموارد). و رجوع به زرزور شود، دوام کردن کسی بر خوردن زرزور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نام مردی که به قول ابن الندیم بنقل از اسحاق راهب، کتاب خانه اسکندریه را به امر ’بطولوماوس فیلادلفوس’ گرد کرد و پس از جمع آوردن پنجاه و چهار هزار و صد و بیست نسخه گفت: هنوز در دنیا بسی کتاب در فارس و جرجان و موصل و هند و سند و ارمان و روم هست. رجوع به بطولوماوس فیلادلفوس و حاشیۀ آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نام مردی که به قول ابن الندیم بنقل از اسحاق راهب، کتاب خانه اسکندریه را به امر ’بطولوماوس فیلادلفوس’ گرد کرد و پس از جمع آوردن پنجاه و چهار هزار و صد و بیست نسخه گفت: هنوز در دنیا بسی کتاب در فارس و جرجان و موصل و هند و سند و ارمان و روم هست. رجوع به بطولوماوس فیلادلفوس و حاشیۀ آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)