جدول جو
جدول جو

معنی زمامدار - جستجوی لغت در جدول جو

زمامدار
کسی که زمام امور کشور را در دست دارد
تصویری از زمامدار
تصویر زمامدار
فرهنگ فارسی عمید
زمامدار
(رَ دَ / دِ)
زمام دارنده. پیشوای قوم، سیاستمدار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
زمامدار
پیشوای قوم، سیاستمدار
تصویری از زمامدار
تصویر زمامدار
فرهنگ لغت هوشیار
زمامدار
سیاستمدار، پیشوا
تصویری از زمامدار
تصویر زمامدار
فرهنگ فارسی معین
زمامدار
پیشوا، رئیس، سیاستمدار، صندید، مهتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامدار
تصویر نامدار
(پسرانه)
مشهور، دارای آوازه و شهرت بسیار، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آماردار
تصویر آماردار
حسابدار، محاسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامدار
تصویر دامدار
کسی که با دام جانوران را صید می کرد، صیاد، برای مثال فراوان رنج بیند دامداری / به دشت و کوه تا گیرد شکاری (فخرالدین اسعد - ۳۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نامی، بنام، نیک نام، معروف
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
خمار. آنکه حالت خماری دارد
لغت نامه دهخدا
دارندۀ چماق. آن کس که چماق بدست دارد. چماقلو. و رجوع به چماقلو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
مرکّب از: بلا + مدار، مستمند و بدبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنکه دارای کمان باشد و کمانکش و تیرانداز و کسی که کمان بدست میگیرد. (ناظم الاطباء). کمان دارنده. کسی که به کمان مجهز است و در تیراندازی با کمان مهارت دارد. کمانگیر. (فرهنگ فارسی معین) :
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.
نظامی.
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماجگه تیر او شد درست.
نظامی.
کماندار و سختی کش و سخت کش.
نظامی.
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی.
راه عشق ارچه کمین گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- کمانداران ابرو، که ابروانی چون کمان دارند:
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.
سعدی.
بر سر خاکش به جای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
گستاخ و بیحیا، بدکار و بدعمل و شریر. (ناظم الاطباء).
- گروه شقامدار، مردمان بدکار و بدکردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
صاحب خمار. آنکه خمار دارد. آنکه مقنعه دارد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ پَ)
متکبر و مغرور و خودپسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ دَ / دِ)
بمعنی زناربند. (از آنندراج). زناردارنده. زناربند. (فرهنگ فارسی معین). کسی که زنار بسته باشد. برهمن. (ناظم الاطباء) :
کشته چون من کشتۀ زناردار
جان عیسی در صلیب موی تو.
خاقانی.
خط و لب ساقیان، عیسی زناردار
بر خط زنار جام، جم کمر انداخته.
خاقانی.
بت پرستان را عیب مکن و زنارداران را نکوهش منما. (مجالس سعدی).
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنارداران پوشیده دلق.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پیشوایی قوم، سیاستمداری. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فامدار
تصویر فامدار
قرضدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالدار
تصویر مالدار
صاحب مال و دولتمند، متمول، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نام آور، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمدار
تصویر زخمدار
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهامدار
تصویر سهامدار
زوندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماقدار
تصویر چماقدار
دارنده چماق آن کس که چماق بدست دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباندار
تصویر زباندار
کسی که میتواند مطالب خود را نیکو ادا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلامدار
تصویر بلامدار
مستمند بدبخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمامداری
تصویر زمامداری
سیاستمداری، پیشوایی قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماندار
تصویر کماندار
((کَ))
تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمامداری
تصویر زمامداری
سیاستمداری، پیشوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامدار
تصویر دامدار
کسی که به خرید و فروش حیوانات اهلی می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فامدار
تصویر فامدار
((مْ))
بدهکار، مدیون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وامدار
تصویر وامدار
مرهون، مقروض
فرهنگ واژه فارسی سره
کمانکش، کمانگر، کمانگیر، ناوک انداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در باور عامه به درختان مقدس گویند، نام مکان مقدسی در شیرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی