بمعنی زناربند. (از آنندراج). زناردارنده. زناربند. (فرهنگ فارسی معین). کسی که زنار بسته باشد. برهمن. (ناظم الاطباء) : کشته چون من کشتۀ زناردار جان عیسی در صلیب موی تو. خاقانی. خط و لب ساقیان، عیسی زناردار بر خط زنار جام، جم کمر انداخته. خاقانی. بت پرستان را عیب مکن و زنارداران را نکوهش منما. (مجالس سعدی). عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران پوشیده دلق. سعدی (بوستان)