جدول جو
جدول جو

معنی زردکام - جستجوی لغت در جدول جو

زردکام
(زَ)
دهی از دهستان شفت است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است، و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردشام
تصویر اردشام
(پسرانه)
پسر ارتاسس دوم و برادر تیگران اول از سلسله اشکانیان ارمنستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گردکان
تصویر گردکان
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوز، گوزبن، جوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردخار
تصویر زردخار
گیاهی خاردار با برگ هایی شبیه برگ لوبیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرکدام
تصویر هرکدام
هریک
فرهنگ فارسی عمید
بیماری عفونی واگیردار که با دانه های ریز چرکی بر روی پوست همراه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودرای، کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردفام
تصویر زردفام
زرد رنگ، هر چیزی که رنگش زرد باشد، برای مثال چو خورشید خنجر کشید از نیام / پدید آمد آن مطرف زردفام (فردوسی - ۸/۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردوام
تصویر پردوام
آنچه دوام بسیار داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمردفام
تصویر زمردفام
زمردگون، به رنگ زمرد، سبز رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
شادمان، کامران، کامروا، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
نرم شده. ریزه ریزه شده. (ناظم الاطباء). ساییده و ریزه ریزه کرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
موضعی است از مضافات شیراز. (جهانگیری) (برهان). محلی است بین شیراز و اصفهان. (گلشن مراد). قصبه ایست در حوالی شیراز و بعضی گفته اند اردکان قصبه ایست در دامنۀ کوه شش پیر از کوههای فارس. درقدیم شهری بزرگ بوده اکنون بیش از پانصد خانوار ندارد. (مرآت البلدان). و آن در 97000 گزی شیراز بشمال غربی مایین و شمال شرقی فهلیان و میان برقون و گردنۀ اردکان واقع و از بلوکات قشقائی فارس است. طول آن 30 هزار گز و عرض 5 هزارگز، آب و هوای آن معتدل و دارای 12000 تن سکنه است. مرکز وی اردکان و بین دو کوه پوشیده از جنگل واقع است و نهر عظیمی از آن گذرد و دارای یازده قریه و پستخانه و تلگرافخانه است. درازی آن از ده علی تا قصبۀ اردکان پنج فرسنگ، پهنای آن از باسکان تا شهداء یک فرسنگ است و محدود است از جانب مشرق ببلوک کام فیروز و بیضا و از سمت شمال و مغرب و جنوب بنواحی ممسنی. از سردسیرات فارس است، هوای تابستانش چون ماه ثور شیراز باشد و بر این قیاس شکارش بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و در تابستان چاخرق و هوبره. درخت بساتینش سیب و گلابی و آلو وانگور است درخت کبوده و عرعر چهار ساله تنومند شود که در جای دیگر هشت سال. دشتش در دو ماه پر از برف است و برف کوهستانش محتاج بمحافظت نباشد. اهلش در تابستان از ایوان بیرون نخسبند آبش از رود خانه شش پیر و رود خانه اردکان است زراعتش گندم و جو و نخود و عدس و لوبیای قرمز و زرت مکه است که بعربی خندروس گویند و مال المعاملۀ این بلوک لوبیای قرمز است و روغن که از کوه گیلویه خریده بشیراز آورند و نام قصبۀ این بلوک نیز اردکان است در درۀ کوهی افتاده و رود خانه پر آب بسیار خنک و شیرین از میان این قصبه دائماًبگذرد و درختان تنومند از دو جانبش فرسنگی از بالا وفرسنگی از زیر رسته بیکدیگر پیوسته است که در دوفرسنگی راه آفتاب کمتر دیده شود. عموم خانه های آن از خشت خام و گل و چوب است و شمارۀ آنها از هزار و پانصددرب خانه بگذرد و این بلوک مشتمل بر ده قریه است، کفگیر. (برهان) (آنندراج). کفگیر حلوائیان که شکر و روغن بدان صافی کنند و اهل هند آنرا بونه گویند. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارشام. پسر ارتاسس دوم و برادر تیگران اول از سلسلۀ اشکانیان ارمنستان. وی به سال 38 قبل از میلاد بسلطنت رسید و او را ماآنوسافلول نیز نامیده اند. (ایران باستان ص 2636)
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
برهم نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). تراکم. (آنندراج) : دو هزار سوار و پیاده بفرستاد تا در مکامن آجام بوقت ارتکام ظلام بر او شبیخون کنند و روی زمین از وی خالی گردانند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 127) ، بیکدیگر تیر افکندن. با یکدیگر تیر انداختن و انداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). با همدیگر تیر انداختن. (آنندراج). همدیگر را تیر انداختن. (منتهی الارب) ، چیزی بصید انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چیزی بشکار انداختن و انداخته شدن. چیزی بر شکار انداختن
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ دَ)
گیاهی است که آنرا بابونه گاو گویند. (از برهان). بابونه گاو. (الفاظالادویه). اقحوان و بابونۀ گاوچشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
همواره. همیشه. مداوم. علی الدوام. (آنندراج) :
چو تمکین و جاهت بود بردوام
مکن زور بر مرد درویش و عام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
درآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقحام. (از اقرب الموارد). و رجوع به انقحام شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زردرنگ. (ناظم الاطباء) :
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام.
فردوسی.
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
- زردفام گشتن، به رنگ زرد درآمدن. زردرخ گشتن بر اثر بیماری و ناتوانی و ترس و خجلت و جز اینها:
بدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام.
فردوسی.
- ، در خورشید، بمعنی غروب آن است:
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام.
اسدی (گرشاسبنامه).
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پردوام
تصویر پردوام
آنچه که دوام بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتکام
تصویر ارتکام
بر هم نشستن، انبوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرد فام
تصویر زرد فام
آنچه به رنگ زرد باشد زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرد کام
تصویر خرد کام
مقابل فراخ کام، کسی که دهان کوچکی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
خوشحال شادمان شادخوار، کامروا کامران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرکدام
تصویر هرکدام
هریک: (هرکدام ازشمابرای همکاری بیاید قبول دارم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نردبام
تصویر نردبام
نردبان
فرهنگ لغت هوشیار
درخت گردو گوز جوز: میل کودک به گردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. (اوحدی) یا گردکان بر گنبد بودن، ناپایدار بودن بی ثبات بودن: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. (گلستان) یا گردکان هندی. جوز هندی نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردکار
تصویر کردکار
عامل فاعل کننده: (ز گرد ش شود گرد گی آشکار نشانست پس کرده بر کردکار) (گرشا)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردکان
تصویر گردکان
((گِ دِ))
گردو، جوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
خوشحال، کامروا، کامران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودسر، خودرای، هوی پرست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زردفام
تصویر زردفام
آن چه به رنگ زرد باشد، زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
اصفر، زردرنگ، زردگون، زرین فام، طلایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد