جدول جو
جدول جو

معنی زردمرغ - جستجوی لغت در جدول جو

زردمرغ
(زَ مُ)
مرغی است زرد که به عربی صفاریه خوانند. کذا فی السامی. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زادمرد
تصویر زادمرد
جوانمرد، کریم، برای مثال زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی - مجمع الفرس - زادمرد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردرو
تصویر زردرو
زردرخ، آنکه چهره اش زرد رنگ باشد، زردرو، زردچهره، شرمنده، بیمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
بانشاط، سرحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردماغ
تصویر سردماغ
سر حال، بانشاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردرخ
تصویر زردرخ
کسی که چهره اش زرد رنگ باشد، زردرو، زردچهره، کنایه از شرمنده، کنایه از بیمناک
فرهنگ فارسی عمید
(لُمِ)
شهردار شارستان لندن که هر سال بتوسط مجامع کارگری انتخاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ سَ)
آتش پرست و گبر، یک نوع مرغ کوچک سرزردی. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
نای گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء) ، یک نوع مرغی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
سرحلقوم و تندی آن یا جای فروبردن از گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
کنایه از آفتاب است. (آنندراج). رجوع به زر سرخ سپهر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ دَ / دِ)
مالدار. (آنندراج). توانگر. دولتمند. مالدار. پولدار. (ناظم الاطباء). دارندۀ زر. که زر دارد. غنی. با ثروت و نعمت:
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وز مایۀ قناعت درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
موسم نوروز، زر در دست زرداران خوش است
ما که مستانیم ساغر دستگردان می کشیم.
فاضل کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ)
دهی از دهستان ریملۀ بخش حومه شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. ساکنین از طایفۀ حسنوندند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ مُ غَ)
برف ریم. قسمی سبزی کوهی خوردنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی آلاله که در قسمتهای مرتفع نقاط کوهستانی می روید. برف ریم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 234 و آلاله ها شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ)
مردی میانه نه دراز نه کوتاه. متوسطالقامه. میانه بالا
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ نَ / نِ)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 192هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 29 تن جمعیت است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَرُ)
آنکه صورتش زردرنگ و پریده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از شرمنده و منفعل باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خجل و منفعل (آنندراج) :
خوشطبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.
خاقانی.
، کنایه از ترسنده و ترسناک هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء). ترسان. هراسان. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از عاشق. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در کلاک این نام را به ’پیکنومن آکارنا’ میدهند و در رضی خان تیغ شتر می گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
سرخوش و نیم مست. (غیاث اللغات). تازه دماغ. (آنندراج). خوش. خوشحال. خوشدل. شنگول. پر از نشاط و خرمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردماغی و تردماغ شدن و تردماغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ مُ)
چیزهای سبک کم بها، شکسته و ریزریزه. (از غیاث اللغات). و رجوع به خرد و مرد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری:
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام و شد زردروی
نگه کرد خرادبرزین بدوی.
فردوسی.
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی
تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی.
ناصرخسرو.
سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی (بوستان).
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زردمه
تصویر زردمه
فرو بردن، او باریدن، خبه کردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردماغ
تصویر سردماغ
سردماغ سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
سرخوش سرمست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرد رخ
تصویر زرد رخ
آنکه صورتش زرد رنگ و پریده باشد، شرمنده منفعل، ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرد مرغک
تصویر زرد مرغک
نوعی آلاله که در قسمت مرتفع نقاط کوهستانی میروید برف ریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردماغ
تصویر سردماغ
((~. دِ یا دَ))
بانشاط، شادمان، سرحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
((~. دِ))
بانشاط، سرزنده
فرهنگ فارسی معین
بانشاط، خوشحال، سرحال، سرخوش، شاد
متضاد: افسرده، بی دل ودماغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانشاط، سرحال، سرخوش، شادمان
متضاد: بی دماغ، ملنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام کوهی که روستای مرگوی کتول در دامنه ی از آن قرار دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: افراد چاقی که رخسار زرد دارند
فرهنگ گویش مازندرانی
مو زرد، موطلایی
فرهنگ گویش مازندرانی
از کوه های اطراف دهکده کندلوس نور
فرهنگ گویش مازندرانی