جدول جو
جدول جو

معنی زرتار - جستجوی لغت در جدول جو

زرتار
ویژگی پارچه ای که تارهای زر در آن به کار برده باشند، پارچۀ زردوزی شده، زربفت، زری
تصویری از زرتار
تصویر زرتار
فرهنگ فارسی عمید
زرتار
(زَ)
چیزی که از تارهای زر ساخته باشند چون طرۀ زرتار که بر گوشۀ دستار زنند. (آنندراج). دارای تارهای طلا. (فرهنگ فارسی معین) :
مباش در پی زینت که طرۀ زرتار
به فرق مرده دلان شمع بر مزاربود.
صائب (از آنندراج).
، زربفت. (فرهنگ فارسی معین) ، که تار زرین دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تارهایی برنگ زر چون گیسوی زرتار و اشعۀ زرتار آفتاب و جز اینها:
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبۀ نیلگون عماری.
دهخدا
لغت نامه دهخدا
زرتار
دارای تارهای طلا زربفت
تصویری از زرتار
تصویر زرتار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرتا
تصویر زرتا
(دخترانه)
همتای زر، درخشان و زیبا چون طلا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرتاج
تصویر زرتاج
(دخترانه)
زر (فارسی) + تاج (فارسی) زرین تاج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زشتار
تصویر زشتار
بدگو، گستاخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرکار
تصویر زرکار
زرنگار، زرساز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ دَ / دِ)
مالدار. (آنندراج). توانگر. دولتمند. مالدار. پولدار. (ناظم الاطباء). دارندۀ زر. که زر دارد. غنی. با ثروت و نعمت:
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وز مایۀ قناعت درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
موسم نوروز، زر در دست زرداران خوش است
ما که مستانیم ساغر دستگردان می کشیم.
فاضل کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
ثفل زیتونی که روغن آنرا کشیده باشندو بعربی حکر الزیت خوانند. (برهان) (آنندراج). عکرالزیت و ثفل زیتونی که روغن آنرا گرفته باشند. (ناظم الاطباء). فارسی درد روغن... (از دزی ج 1 ص 617). ثفل روغن زیتون است که آن رادر ظرف مس بحد غلظت بجوشانند و بعد از آن بیفشارند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چیزی که بر آن کار زر باشد. (آنندراج). زرنگار. مطلا. مذهب. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرگر. (ناظم الاطباء). رجوع به زرگر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
گستاخ. بدگوی. (ناظم الاطباء). کلام فحش. زشتگو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان طال است که در بخش بانۀ شهرستان سقز واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مانند زر. زردرنگ. طلایی. (فرهنگ فارسی معین). (از: زر، ذهب + وار، پسوند مشابهت و لیاقت) مساوی زرمانند. مانند ذهب. همچون طلا. رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیزخاطر. سبک روح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زرازر، زرازر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد:
نشانی از کف زربار او دهد به خزان
چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا.
سوزنی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سرهنگ دوم که ده هزار مرد جنگی در زیر حکم اوباشند. ج، زرازره. (منتهی الارب). سرداری که ده هزار مرد جنگی در زیر فرمان او باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
تیزفهم. سبکروح. (ناظم الاطباء) : زرّار، الذکی الخفیف. (اقرب الموارد). رجوع به زرازر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به هندی اسم زرنیخ است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرار
تصویر زرار
تیزهوش دوراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و به تفاله زیت (زیتون) گفته می شود که در تازی عکرالزبت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زروار
تصویر زروار
مانند زر زردرنگ طلایی
فرهنگ لغت هوشیار
تردست، چالاک، زبل، زیرک
متضاد: چلمن
فرهنگ واژه مترادف متضاد