جدول جو
جدول جو

معنی زرا - جستجوی لغت در جدول جو

زرا
برفی که اندک ببارد و بند آید، گیاهی هرز در شالی زار که دانه های سیاه رنگ دارد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زراج
تصویر زراج
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زارج، انبرباریس، برباریس، امبرباریس، زرک، سرشک، اترار، دارشک، زراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراک
تصویر زراک
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زراج، اترار، زارج، برباریس، دارشک، امبرباریس، سرشک، زرک، انبرباریس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراق
تصویر زراق
ریاکار، دورو، نیرنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراد
تصویر زراد
زردساز، زره ساز، زره گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراف
تصویر زراف
زرافه، پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، شترگاوپلنگ، اشترگاوپلنگ، اشترگاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراع
تصویر زراع
زارع ها، کشاورز ها، کشتکارها، دهقان ها، برزگرها، فلّاح ها، ورزگرها، برزکارها، بزرکارها، برزیگرها، برزه گرها، جمع واژۀ زارع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراه
تصویر زراه
دریا، بحر
فرهنگ فارسی عمید
(زَرْ را)
کشاورز. (دهار). کاشتکار. (آنندراج) کشتکار و زمین دار. (ناظم الاطباء). بسیار کشتکار: متی کنت زراعاً اسوق السوانیا. (از اقرب الموارد) ، نمام. سخن چین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نمام که حقد را در دل دوستان کشت کند. ج، زراعون، زراعه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مطلق دریا را گویند و به عربی بحر خوانند. (برهان). دریا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریا و بحر. (ناظم الاطباء). اوستائی ’زرایه’ (دریا) ، پهلوی ’زره’، بلوچی ’زیرا’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زُرْ را)
خوش حرکات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را)
زره گر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). زره گر که زره را می سازد. (غیاث اللغات) (آنندراج). زره ساز و زره گر. (ناظم الاطباء). این انتساب اشتغال به اسلحه سازی را افاده می نماید. (از انساب سمعانی). زره گر. درع باف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه زره سازد. زره ساز. زره گر. معرب است. (فرهنگ فارسی معین) :
گشته داود نبی، زراد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکرسلیمان آمده.
خاقانی.
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانه زراد خسروان ماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 858).
صنعت زراد او کم دیده بود
در عجب می ماند و وسواسش فزود.
مولوی.
رجوع به زرادخانه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ریسمان که به وی گلوی شتر را بندند تا نشخوار بدهان نیارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مخنقه. (اقرب الموارد) ، درّه و تازیانۀ چوبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
تیزفهم. سبکروح. (ناظم الاطباء) : زرّار، الذکی الخفیف. (اقرب الموارد). رجوع به زرازر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام کوهی است در نواحی بغداد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را)
خداع. فریبنده. (از تاج العروس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خداع. (ذیل اقرب الموارد). یقال: فلان زراق، ای خداع. (اللسان از ذیل اقرب الموارد). صاحب نفاق و ریا. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عشوه گر. شیاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم
به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش.
منوچهری.
نبینی بر گه شاهی مگر غدار بی باکی
نیابی بر سر منبر مگر زراق کانائی.
ناصرخسرو.
زرق پیش آر چو زراق شود با تو
سر بسر باش و همی دار به مقدارش.
ناصرخسرو.
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصۀ چرخ ازرق و زراق.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 177).
عالم زراق را سغبه مشو، چون شدی
سیمکشی دو کون، بر کف زراق نه.
خاقانی.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل و داروی زراق.
خاقانی.
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق منقتل چه خوری.
خاقانی.
مردمان این شهربغایت گربز و محتال و زراق...اند. (سندبادنامه ص 303).
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان از آن ده رنگ پوش است.
نظامی.
زرق در عشق تو کفرمنکر است
تیغ غمزه بر سر زراق زن.
عطار.
ای بسا زراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.
مولوی.
گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرشک. وزراچ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان فرمشکان است که در بخش سروستان شهرستان شیراز واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جانوری است که آن را زرافه و شترگاوپلنگ خوانند چه گویند سر و گردن او مانند شتر، دست و پای او همچون دست و پای گاو و بدن او به پلنگ می ماند. (برهان). حیوانی که آن را اشترگاوپلنگ گویند... در نفایس الفنون مسطور است که او را دو شاخ باشد، مثل شاخ آهو سیاه رنگ و گوش و پای او به گوش وپای گاو ماند و دهان و سوراخ بینی او بدهان و بینی گاومیش و دم مشابه بدم شتر و پوست او منقش بود چون پوست پلنگ. و در سراج نوشته که دندانش بدندان خر ماندو هر دو دست دراز و هر دو پای کوتاه. بیشتر در ولایت نوبه بهم می رسد. (غیاث اللغات). زرافه که یکی از حیوانات پستاندار نشخوارکن است و دارای گردنی دراز و آن را شترگاوپلنگ و زرناپا نیز گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف... و این لغت عربی است نه پارسی. زرافه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف.
سعدی (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زرافه و زرافه شود
لغت نامه دهخدا
(زُرْ را)
جمع واژۀ زراع. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به زارع شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرشک باشد و آن چیزی است که در آشها و طعامها کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). زرشک را گویند. (جهانگیری). زرشک و زراج. (ناظم الاطباء). رجوع به زرشک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زراق
تصویر زراق
ترفندگر فریبکار مکار فریبنده ریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراد
تصویر زراد
خفه کننده، زره ساز آنکه زره سازد زره ساز زره گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرار
تصویر زرار
تیزهوش دوراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراط
تصویر زراط
راه
فرهنگ لغت هوشیار
زمین را جهت زراعت به کسی دادن در صورتیکه تخم با مالک باشد، مزارعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراف
تصویر زراف
تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراب
تصویر زراب
کنایه از شراب زرد رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراب
تصویر زراب
((زَ))
آب طلا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراج
تصویر زراج
((زَ))
زرشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراد
تصویر زراد
((ز رّ))
سازنده زره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراف
تصویر زراف
((زَ فِ))
زرافه، حیوانی است پستان دار و نشخوارکننده و بزرگ جثه به اندازه شتر، گردن دراز و دست های بلند و پاهای کوتاه دارد، اشترگاوپلنگ، شترگاوپلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراق
تصویر زراق
((زَ رّ))
فریبنده، ریاکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراه
تصویر زراه
((زَ))
دریا
فرهنگ فارسی معین