جدول جو
جدول جو

معنی زرآزده - جستجوی لغت در جدول جو

زرآزده
(پَ گَ دَ / دِ)
زرآژده. زراندوده. زرخلانیده. زرآجیده. زرکوبی شده. زردوزی شده:
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده.
دقیقی.
همه راه و بی راه گنبدزده
جهان شد چو دیبا به زرآزده.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرداده
تصویر زرداده
(پسرانه)
نام پهلوانی ایرانی و عموزاده گرشاسپ پهلوان نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
به طور ناگهانی و بی خبر، کسی که ناگهانی و بی خبر و گستاخانه به جایی وارد شود، سرکوفته
سرزده رفتن: ناگهانی به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترزده
تصویر ترزده
قبالۀ خانه، باغ و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردزده
تصویر دردزده
دردمند، رنجور، علیل، مریض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از پا درآمده، از زیر بار در رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالاآمده، برجسته، ورم کرده، کنایه از مشهور، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
تکۀ گلوله کرده از خمیر آرد گندم به اندازه ای که یک نان پخته شود، زواله، چونه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ شَ)
مخمر: خمیر ورآمده. رجوع به ور آمدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ دِهْ)
دهی از دهستان رستاق بخش خیل آباد شهرستان کاشمر. دارای 648 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
از میدان دررفته، وارفته و بی حال. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ دِ)
قصبه ای است از بخش شمیران شهرستان تهران که در سه هزارگزی جنوب تجریش و بر سر راه تهران تجریش و متصل بقلهک واقع است و در حدود 4000 تن سکنه دارد. مقر تابستانی سفارت روسیه شوروی در این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ زِ رَ)
جمع واژۀ زرزار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
پرشده از زر. انباشته به زر. آکنده از زر:
دل مکن چون زمین زرآکنده
تا نگردی چو زر پراکنده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گُکَ دَ)
کنایه از صرف کردن زر. (آنندراج) (بهار عجم) :
زین اساسی نهی فراخ نه تنگ
زرزنی در عمارت گل سنگ.
امیرخسرو (از آنندراج).
، در دو بیت زیر ظاهراً بمعنی زردرنگ شدن، به زردی زدن آمده است:
روی و چشمی دارم اندر مهر او
کاین گهر می ریزد آن زر می زند.
سعدی.
چشم و رویم میدهد از حلقۀ گوشش خبر
این یکی در می چکاند و آن دگر زر می زند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ / دِ)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش
کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش.
خاقانی.
دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا.
خاقانی.
گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار).
کیست فلک پیر شده بیوه ای
چیست جهان دردزده میوه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آزاد. حر:
ز فرمان سرآزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آلوده گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ / دِ)
چانه. چونه. پاره ای از خمیر باشد که بجهت یک ته نان گرد و گلوله کرده باشند. (برهان). آرد خمیرکرده باشد که آنرا بجهت نان گرد و غند ساخته باشند و آنرا زواله نیز گویند و بهندی پره نامند. (جهانگیری) (رشیدی) ، ثوینا آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب) (در مادۀ ثون ) ، کونه یعنی قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر ازاندازۀ مقصود باشد. فرزدق، نان کوله رفتۀ در تنور
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ/ دِ)
داخل شده. (ناظم الاطباء). واردشده. دخیل: بازل، شتر هشت ساله به نهم درآمده. (دهار).
- درآمده خلقت، عربک. متداخل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، فرورفته: قعس، درآمده پشت. (منتهی الارب). هضم، درآمده شکم گردیدن. (از منتهی الارب) ، برون شده، صادرگشته، آشکارشده. پدیدگشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به درآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
شاخ و شاخۀ بلند شده و بربالیده. (آنندراج). شاخ درخت و هرچیز که ساخته و بلند شده باشد و بالیده را نیز گویند.
لغت نامه دهخدا
(تَ دِهْ)
از دهات هزارجریب و دودانگه. رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 122 و ترجمه وحید ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
غبار آلوده: گفتند رسول الله اشعث و اغبر رسول علیه السلام چنین کالیده مو و گرد زده میاید
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر زده
تصویر تر زده
قباله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراده
تصویر زراده
زره گری زره سازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
ناگهانی بی خبر: سر زده وارد شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالا آمده، ظاهر شده پدیدار گشته، برجسته، ورم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از میدان در رفته، وارفته بی حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
((پَ دَ یا دِ))
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند، چانه، چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر می گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
بی خبر
فرهنگ واژه فارسی سره
برجسته، گوژ، بالاآمده، نامی، معروف، مشهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان دورود ساری، از توابع میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی