زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زرآب گردد زمین بنفش. فردوسی. هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال. فرخی. سخنهائی بگفت از جان پرتاب که شاید ار نویسندش به زرآب. (ویس و رامین). اندوده رخش زمان به زرآب آلوده سرش به گرد کافور. ناصرخسرو. زیرا که دراو خزان به زرآب بر دشت بشست سبز بیرم. ناصرخسرو (دیوان ص 274). وز طلعت من زمان به زرآب شست آن همه صورت ونگارم. ناصرخسرو (دیوان ص 285). جرعه زرآبست بر خاکش مریز خاک مرو آتشین جوشن کجاست. خاقانی. دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت. خاقانی. ... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) : زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر ساقی بکار آب در آب محابا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377). ، بالفتح و تشدید رای مهمله (زرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زرآب گردد زمین بنفش. فردوسی. هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال. فرخی. سخنهائی بگفت از جان پرتاب که شاید ار نویسندش به زرآب. (ویس و رامین). اندوده رخش زمان به زرآب آلوده سرش به گرد کافور. ناصرخسرو. زیرا که دراو خزان به زرآب بر دشت بشست سبز بیرم. ناصرخسرو (دیوان ص 274). وز طلعت من زمان به زرآب شست آن همه صورت ونگارم. ناصرخسرو (دیوان ص 285). جرعه زرآبست بر خاکش مریز خاک مرو آتشین جوشن کجاست. خاقانی. دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت. خاقانی. ... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) : زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر ساقی بکار آب در آب محابا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377). ، بالفتح و تشدید رای مهمله (زَرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
دوایی است خوشبوی، مقوی و مفرح دل باشد و آنرا به فارسی سروترکستانی و به عربی رجل الجراد گویند چه شباهتی به پای ملخ دارد. (برهان). گیاهی خوشبوی و رجل الجراد. (ناظم الاطباء). گیاهی است خوشبوی شبیه ترنج و آن را رجل الجراد هم گویند چه شباهتی به پای ملخ دارد و به فارسی سرو ترکستانی. ملطف و به غایت مفرح و با قوت قابضه و مقوی معده و جگر و جهت اسهال و تقویت هضم و رفعسردی مثانه و دفع سموم نافع. (آنندراج) (از منتهی الارب). نام دوائی که برگ درختی باشد. (غیاث اللغات). سرخدار. (حاشیۀ برهان چ معین). سرو ترکستانی. رجل الجراد. سرخدار. داروئی است و در ذخیرۀ خوارزمشاهی مکرر آمده است. گیاهی است خوشبو. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا). سرخدار سرو ترکستانی. رجل الجراد. (فرهنگ فارسی معین). برگ نباتی است از برگ صعتر عریض تر و مایل به زردی و خوشبوی شبیه ببوی ترنج و گلش زرد ونباتش کمتر از زرعی و ساقش تا چهار سال باقی میماندو منبتش جبال فارس و او را سرو ترکستانی نامند... (تحفۀ حکیم مؤمن). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد:... رجل الغراب و رجل الجراد و اربانه هم گویند... و آن نوعی از سرو ترکستانی است... از گیاهی سخن می گوید که آنرا ’زرنب ملخی’ نامند و دارای رایحۀ مطبوع با ریشه های بلند و سفید و برگهایش تقریباً شبیه گشنیز است... که در مقابل درد شانه آنرا بکار برند. (از دزی ج 1 ص 589) : المس مس ارنب و الریح، ریح زرنب فانما انت و فوک الاشنب کانما ذر علیه زرنب... ؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی، فهرست مخزن الادویه، ترجمه ضریر انطاکی ص 181، گیاه شناسی ثابتی، لکلرک ج 2 ص 202، دزی ج 1 ص 589 و زرنباد شود، نوعی از خوشبوی. (آنندراج). نوعی از بوی خوش. (ناظم الاطباء). نوعی از طیب. نوعی از عطر. نوعی است از خوشبوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زعفران، پشکل جانور دشتی، فرج زن یا فرج بزرگ یا ظاهر فرج یا گوشت پاره پس تندی فرج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دوایی است خوشبوی، مقوی و مفرح دل باشد و آنرا به فارسی سروترکستانی و به عربی رجل الجراد گویند چه شباهتی به پای ملخ دارد. (برهان). گیاهی خوشبوی و رجل الجراد. (ناظم الاطباء). گیاهی است خوشبوی شبیه ترنج و آن را رجل الجراد هم گویند چه شباهتی به پای ملخ دارد و به فارسی سرو ترکستانی. ملطف و به غایت مفرح و با قوت قابضه و مقوی معده و جگر و جهت اسهال و تقویت هضم و رفعسردی مثانه و دفع سموم نافع. (آنندراج) (از منتهی الارب). نام دوائی که برگ درختی باشد. (غیاث اللغات). سرخدار. (حاشیۀ برهان چ معین). سرو ترکستانی. رجل الجراد. سرخدار. داروئی است و در ذخیرۀ خوارزمشاهی مکرر آمده است. گیاهی است خوشبو. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا). سرخدار سرو ترکستانی. رجل الجراد. (فرهنگ فارسی معین). برگ نباتی است از برگ صعتر عریض تر و مایل به زردی و خوشبوی شبیه ببوی ترنج و گلش زرد ونباتش کمتر از زرعی و ساقش تا چهار سال باقی میماندو منبتش جبال فارس و او را سرو ترکستانی نامند... (تحفۀ حکیم مؤمن). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد:... رجل الغراب و رجل الجراد و اربانه هم گویند... و آن نوعی از سرو ترکستانی است... از گیاهی سخن می گوید که آنرا ’زرنب ملخی’ نامند و دارای رایحۀ مطبوع با ریشه های بلند و سفید و برگهایش تقریباً شبیه گشنیز است... که در مقابل درد شانه آنرا بکار برند. (از دزی ج 1 ص 589) : المس مس ارنب و الریح، ریح زرنب فانما انت و فوک الاشنب کانما ذر علیه زرنب... ؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی، فهرست مخزن الادویه، ترجمه ضریر انطاکی ص 181، گیاه شناسی ثابتی، لکلرک ج 2 ص 202، دزی ج 1 ص 589 و زرنباد شود، نوعی از خوشبوی. (آنندراج). نوعی از بوی خوش. (ناظم الاطباء). نوعی از طیب. نوعی از عطر. نوعی است از خوشبوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زعفران، پشکل جانور دشتی، فرج زن یا فرج بزرگ یا ظاهر فرج یا گوشت پاره پس تندی فرج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
زهراب. زهرابه. آب زهرآلوده. (فرهنگ فارسی معین). آبی که در آن زهر تعبیه بود. (شرفنامۀ منیری). آب زهرآلود. (ناظم الاطباء). آبی ممزوج با زهر. آب آمیخته به زهر. زهر مایع. آب به سم آمیخته. آب مسموم، که به لب شمشیر و جزآن دادندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به زهراب شمشیر در بزمگاه به کوشش توانمش کردن تباه. فردوسی. حذر دار از عقاب آز ازیرا که پرزهراب دارد چنگ و منقار. ناصرخسرو. در زهرۀ روس رانده زهراب کانداخته یغلق پران را. خاقانی. عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند. مولوی. - زهراب اجل، ساغر اجل. (ناظم الاطباء). - زهراب خود را فروریختن، یعنی از سر خشم و غضب فرودآمدن. (آنندراج). - زهراب خورد، زهرآب خورده. زهرآگین: به طوفان شمشیر زهراب خورد ز دریای قلزم برآورده گرد. نظامی. ، آبی که بعضی از فواکه و نباتات را در آن خیسانند تا تلخی و شوریی که داشته باشد ببرد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). و ظاهر آن است که زهراب تلخیئی که از خیساندن بعضی میوه ها در آب و آهک برآید. (فرهنگ رشیدی) ، کنایه از پیشاب نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). در تداول، بول. شاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کمیز و شاش. (ناظم الاطباء). ادرار. شاش. پیشاب. (فرهنگ فارسی معین). - زهراب ریختن، آب تاختن. پیشاب ریختن. شاشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، آب چرکین و متعفن. (ناظم الاطباء) ، آبی را نیز گویند که بدان پنیر بندند یعنی مایه که شیر راپنیر کند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). آب یا مایه ای که شیر را پنیر کند و بدان پنیر بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، یک نوع گیاهی آبی که ورتاج نیز گویند. (ناظم الاطباء)
زهراب. زهرابه. آب زهرآلوده. (فرهنگ فارسی معین). آبی که در آن زهر تعبیه بود. (شرفنامۀ منیری). آب زهرآلود. (ناظم الاطباء). آبی ممزوج با زهر. آب آمیخته به زهر. زهر مایع. آب به سم آمیخته. آب مسموم، که به لب شمشیر و جزآن دادندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به زهراب شمشیر در بزمگاه به کوشش توانمش کردن تباه. فردوسی. حذر دار از عقاب آز ازیرا که پرزهراب دارد چنگ و منقار. ناصرخسرو. در زهرۀ روس رانده زهراب کانداخته یغلق پران را. خاقانی. عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند. مولوی. - زهراب اجل، ساغر اجل. (ناظم الاطباء). - زهراب خود را فروریختن، یعنی از سر خشم و غضب فرودآمدن. (آنندراج). - زهراب خورد، زهرآب خورده. زهرآگین: به طوفان شمشیر زهراب خورد ز دریای قلزم برآورده گرد. نظامی. ، آبی که بعضی از فواکه و نباتات را در آن خیسانند تا تلخی و شوریی که داشته باشد ببرد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). و ظاهر آن است که زهراب تلخیئی که از خیساندن بعضی میوه ها در آب و آهک برآید. (فرهنگ رشیدی) ، کنایه از پیشاب نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). در تداول، بول. شاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کمیز و شاش. (ناظم الاطباء). ادرار. شاش. پیشاب. (فرهنگ فارسی معین). - زهراب ریختن، آب تاختن. پیشاب ریختن. شاشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، آب چرکین و متعفن. (ناظم الاطباء) ، آبی را نیز گویند که بدان پنیر بندند یعنی مایه که شیر راپنیر کند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). آب یا مایه ای که شیر را پنیر کند و بدان پنیر بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، یک نوع گیاهی آبی که ورتاج نیز گویند. (ناظم الاطباء)
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب. رودکی. نپرّید بر آسمانش عقاب از آن بهره ای شخ و بهری سراب. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141). به چه ماند جهان مگر به سرآب سپس او تو چون روی بشتاب. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سرآب. ناصرخسرو. ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب. ابوالفرج رونی. رهی گرفتم در پیش برکه بود در او بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب. مسعودسعد. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد. خاقانی. تشنۀ دل به آب می نرسد دیده جز بر سرآب می نرسد. خاقانی. از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا. خاقانی. چشمه سرآب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر. نظامی. در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی. عطار. خفته باشی بر لب جو خشک لب میروی سوی سرآب اندر طلب. مولوی. ای تشنه بخیره چند پویی این ره که تو میروی سرآبست. سعدی. دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرآبت. حافظ. کار دست درفشانت ناید از ابر بهار تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب. ابن یمین. جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب. قاآنی. ، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) : گر نه ای مست وقت آن آمد که بدانی سرآب را ز سرآب. ناصرخسرو. ، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب. رودکی. نپرّید بر آسمانش عقاب از آن بهره ای شخ و بهری سراب. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141). به چه ماند جهان مگر به سرآب سپس ِ او تو چون روی بشتاب. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سرآب. ناصرخسرو. ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب. ابوالفرج رونی. رهی گرفتم در پیش برکه بود در او بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب. مسعودسعد. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد. خاقانی. تشنۀ دل به آب می نرسد دیده جز بر سرآب می نرسد. خاقانی. از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا. خاقانی. چشمه سرآب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر. نظامی. در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی. عطار. خفته باشی بر لب جو خشک لب میروی سوی سرآب اندر طلب. مولوی. ای تشنه بخیره چند پویی این ره که تو میروی سرآبست. سعدی. دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرآبت. حافظ. کار دست درفشانت ناید از ابر بهار تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب. ابن یمین. جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب. قاآنی. ، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) : گر نه ای مست وقت آن آمد که بدانی سرآب را ز سرآب. ناصرخسرو. ، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
جمع واژۀ ارب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه
جَمعِ واژۀ اِرب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه