دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مصدر دیگر زایش است. ایلاد. تولید. بچه آوردن. وضع حمل. بار نهادن. (در تداول عامه). فارغ شدن. زادن. وضع. (ترجمان القرآن). مشتقات آن: زایش. زاینده. زاییده: لزئه، زاییدن مادر کودک را. (منتهی الارب). اطاله، زاییدن فرزند بلندبالا. (منتهی الارب). نتاج و انتاج، زاییدن ناقه و زه آوردن. (منتهی الارب). دحق و دحاق، برآمدن زهدان ناقه بعد از زاییدن. (منتهی الارب) : ز پرورده مرغی چه زاید پسر چه باشدش نیرو، چه باشد هنر. فردوسی. نزاد از هیچ مادر نه بپروردش کسی هرگز ولیکن هرکه زاد او یا بزاید زیر او زاید. ناصرخسرو. ترک نزاید چو تو بکاشغر اندر سرو نبالد چو تو بغاتفر اندر. معزی. زنان باردار ای مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند. از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند. سعدی (گلستان). از خویشتن بار دگر باید بزاییدن ترا چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم. اوحدی. - امثال: شاه خانم میزاید و ماه خانم درد می کشد، مجازاً، بوجود آوردن. ایجاد کردن: این خورد زاید همه بخل و حسد و آن خورد زاید همه نور احد. مولوی. ، مجازاً، نبعان چشمه. نابع بودن. فیضان آب چشمه و نهر و مانند آن: و شهر دارابگرد از پارس، دارا بکرد و خندقی گردبرگرد آن ساخته ست آب آن میزاید و قعر آن پدید نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). در انتظار تو آبی که می رود از چشم به آب چشم نماند که چشمه میزاید. سعدی. ، ولادت. (آنندراج). متولد شدن از مادر. زادن: من یقینم که تا جهان باشد زو سخی تر نزاید از مادر. فرخی. سخاوت همی زاید از دست او که هر بچه ای زاید از مادری. منوچهری. بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. رجوع به زادن شود، مجازاً، بوجود آمدن. تولید شدن. حاصل شدن بار و ثمر و نتیجه: و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی). من خواستم که بدرگاه عالی آیم به بلخ اما این خبر به خوارزم رسددشوار خلل زاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). بار چو فرزند و تخم او پدر اوست از جو جو زاید ز پلپل پلپل. ناصرخسرو. محمود گفت این بیت که راست که مردی از او همی زاید. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 28). گفتند از این قدر چه خلل زاید. (گلستان). ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. ، مجازاً، فیضان. پیوسته تراویدن آب از چشمه و مانند آن: و از دوم آب چشمه ها خواست که در کوهها از جانبها میزاید. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
مصدر دیگر زایش است. ایلاد. تولید. بچه آوردن. وضع حمل. بار نهادن. (در تداول عامه). فارغ شدن. زادن. وضع. (ترجمان القرآن). مشتقات آن: زایش. زاینده. زاییده: لزئه، زاییدن مادر کودک را. (منتهی الارب). اطاله، زاییدن فرزند بلندبالا. (منتهی الارب). نتاج و انتاج، زاییدن ناقه و زه آوردن. (منتهی الارب). دحق و دحاق، برآمدن زهدان ناقه بعد از زاییدن. (منتهی الارب) : ز پرورده مرغی چه زاید پسر چه باشدش نیرو، چه باشد هنر. فردوسی. نزاد از هیچ مادر نه بپروردش کسی هرگز ولیکن هرکه زاد او یا بزاید زیر او زاید. ناصرخسرو. ترک نزاید چو تو بکاشغر اندر سرو نبالد چو تو بغاتفر اندر. معزی. زنان باردار ای مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند. از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند. سعدی (گلستان). از خویشتن بار دگر باید بزاییدن ترا چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم. اوحدی. - امثال: شاه خانم میزاید و ماه خانم درد می کشد، مجازاً، بوجود آوردن. ایجاد کردن: این خورد زاید همه بخل و حسد و آن خورد زاید همه نور احد. مولوی. ، مجازاً، نبعان چشمه. نابع بودن. فیضان آب چشمه و نهر و مانند آن: و شهر دارابگرد از پارس، دارا بکرد و خندقی گردبرگرد آن ساخته ست آب آن میزاید و قعر آن پدید نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). در انتظار تو آبی که می رود از چشم به آب چشم نماند که چشمه میزاید. سعدی. ، ولادت. (آنندراج). متولد شدن از مادر. زادن: من یقینم که تا جهان باشد زو سخی تر نزاید از مادر. فرخی. سخاوت همی زاید از دست او که هر بچه ای زاید از مادری. منوچهری. بچه سنجاب زاید از سنجاب. ناصرخسرو. رجوع به زادن شود، مجازاً، بوجود آمدن. تولید شدن. حاصل شدن بار و ثمر و نتیجه: و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی). من خواستم که بدرگاه عالی آیم به بلخ اما این خبر به خوارزم رسددشوار خلل زاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). بار چو فرزند و تخم او پدر اوست از جو جو زاید ز پلپل پلپل. ناصرخسرو. محمود گفت این بیت که راست که مردی از او همی زاید. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 28). گفتند از این قدر چه خلل زاید. (گلستان). ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. ، مجازاً، فیضان. پیوسته تراویدن آب از چشمه و مانند آن: و از دوم آب چشمه ها خواست که در کوهها از جانبها میزاید. (تفسیر ابوالفتوح رازی)