جدول جو
جدول جو

معنی زدای - جستجوی لغت در جدول جو

زدای
(زِ / زُ / زَ)
زداییدن. (ناظم الاطباء). دورکن. دور کننده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زداییدن و زدودن شود، پاکیزه کننده و صاف نماینده و جلا دهنده و زداینده. (ناظم الاطباء). زداینده و پاکیزه کننده را گویند و امر به این معنی هم هست یعنی بزدای و پاکیزه ساز. (برهان قاطع). پاکیزه و صاف کننده بشرط ترکیب اسم. (غیاث اللغات). روشن کن و روشن کننده. (شرفنامۀ منیری). زداینده و پاکیزه کننده، چنانکه گفته اند: بزدایدم ز دل غم، زآن لحن غم زدای. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- آیینه زدای، صیقل دهنده آینه.
- انده زدای، اندوه زدای، روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای.
- روح زدای، پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان.
- زنگ زدای، صقال. صاقل.
- غمزدای، پاک کننده دل از غم:
نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا.
سعدی.
رجوع به غمزدای شود.
- فتنه زدای: حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زدایندۀ زنگ فتنه:
بأس تو آتشی است حادثه سوز
امن تو صیقلی است فتنه زدای.
انوری.
رجوع به زدا، زداییدن، زداینده و زدودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
زدودن، پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زداینده
تصویر زداینده
پاکیزه کننده، جلادهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدگی
تصویر زدگی
زده بودن، حالت زده شده، ساییدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدا
تصویر زدا
زدودن، پسوند متصل به واژه به معنای زداینده مثلاً غم زدا، گندزدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زای
تصویر زای
زاییدن، پسوند متصل به واژه به معنای زاینده مثلاً سخت زای، سخت زا، نازای، نازا، گوهرزای، گوهرزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه و طبقه از دیوار گلی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
نوعی از مزامیر که آن را نای گویند. درای. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
لغتی است در حرف ’ز’ و این لغات نیز در وی هست: زاء، زا، زی ّ، زء، (منتهی الارب)، و جمع آن: ازواء، ازیاء، ازو، ازی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، و گویند: هذه زای ٌ فزیّها، یعنی آن را بزاء بخوان، (اقرب الموارد) :
همیشه تا نقطی برزنند بر سر زای
همیشه تا سه نقط برنهند بر سر شین،
فرخی،
و رجوع به ’ز’ شود
لغت نامه دهخدا
زاینده، (شرفنامۀ منیری)، زاینده، و همیشه در ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء) :
چون توئی هرگز نبیند عالم فرزانه بین
چون توئی هرگز نزاید گنبد آزاده زای،
سنائی،
جویبار تو گهرسنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف وارشده گوهرزای،
انوری،
آنکه با نقش وجودش ورق فتنه نشست
عالم نایبه بخش و فلک حادثه زای،
انوری،
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو، چرخ نادره زای،
انوری،
مطلع برج سعادت، فلک اختر سعد
بحر دردانۀ شاهی، صدف گوهرزای،
سعدی،
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای،
سعدی
لغت نامه دهخدا
هر چینه و رده و مرتبه را گویند از دیوار گلی، هر ردۀ چینه و مهرۀ دیوار گلی، داو، (برهان)، چینه، یعنی مرتبه ای از مراتب دیواری که از گل سازند، (آنندراج) :
هرچه بدان خانه نوآیین بود
خشت پسین دای نخستین بود،
نظامی،
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چاردای از چاریارش،
جامی
لغت نامه دهخدا
لقب بیگ یا امیر الجزایر (پیش از جمهوری شدن آن کشور)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ندا. نداء. رجوع به ندا شود:
در این بود سر بر زمین فدای
که گفتند بر گوش جانش ندای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
گدا. ساسان. (دهار) (برهان). مسکین:
از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن آنچه این گدای آرد.
انوری.
سلطان سعادت آنچنان نیست
کاندیشۀ هر گدای دارد.
خاقانی.
بروای گدای مسکین در دیگری طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی.
سعدی.
رجوع به گدا شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، 33هزارگزی جنوب باختری پلدشت و 3هزارگزی جنوب راه شوسۀ پلدشت به ماکو. جلگه، معتدل مالاریائی و سکنۀ آن 269 تن. آب آن از ساری سو و زنکمار. محصول آن غلات، پنبه، توتون، حبوبات و کنجد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
لایق و سزاوار زدن و کشتن. (از ناظم الاطباء). رجوع به زدن شود
لغت نامه دهخدا
ابن زیری، از امراء بنی زیری غرناطه (در 403 هجری قمری)، (طبقات سلاطین اسلام ص 20)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
زدایندگی. زدودن: اندوه زدایی، انده زدایی، غم زدایی، گندزدایی
لغت نامه دهخدا
شتری که نیکو راه رود، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ یَ / یِ)
این کلمه را بقیاس میتوان مثل آلت زدایش استعمال کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
اله. (مهذب الاسماء). الله. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری).
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فرخی.
بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی).
خدای دانی خلق خدای را مآزار.
ناصرخسرو.
بر زبان شیخ رفت که الحمدالله رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید).
خدای داند کز خجلت تو بادل خویش
که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
- خدای آباد، کنایه از مدینه فاضلۀ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود:
در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا.
سنائی.
- خدای آزمائی:
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود.
نظامی.
- خدای آفرید، آفریدۀ خدا:
جز آن را که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید.
- خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419).
- خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را:
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خویی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو.
- خدایان، آلهه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
- خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خدای باقی (به اضافه) ، خداوند لایزال:
رحمت صفت خدای باقی است
وآن را که خدای برگزیند.
سعدی (قطعات).
- خدای بر تو، کلمه قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج) :
تو و کرشمۀ ما و دل جفا بردار
خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ /زَ یِ)
اسم مصدر است از زدودن. زدایندگی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زداینده
تصویر زداینده
پاک کننده پاکیزه سازنده، جلادهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
پاکیزه ساختن، جلا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زداییده
تصویر زداییده
پاک شده پاکیزه شده، صیقل یافته، محو شده (غم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدای
تصویر خدای
آفریدگار جهان ا، مالک صاحب، جمع خدایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدگی
تصویر زدگی
صدمه و ضرب و کوب و مشت زدگی سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدای
تصویر گدای
گدا: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه ورده و مرتبه از دیوار گلی داو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زای
تصویر زای
خود گرفتن سر سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دای
تصویر دای
هر چینه و طبقه از دیوار گلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدگی
تصویر زدگی
((زَ دِ))
خراش یا پارگی اندک در سطح چیزی، حالت نارضایتی و نومیدی و خستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
((زَ دَ))
زدودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدایش
تصویر زدایش
حذف
فرهنگ واژه فارسی سره
ازاله، امحا، پاکسازی، پالودن، زدودن، محو
فرهنگ واژه مترادف متضاد