جدول جو
جدول جو

معنی زخمه - جستجوی لغت در جدول جو

زخمه
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
فرهنگ فارسی عمید
زخمه
(کَ)
مانند زخم در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضربت و ضربه است. (انجمن آرا و آنندراج ذیل زخم و زخ)
لغت نامه دهخدا
زخمه
(زُ مَ)
نتن العرض. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
زخمه
(زَ مَ / مِ)
مطلق زدن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). زخمه مانند زخم مرادف زدن مطلق در فارسی بکار میرود. به زدن بمعنی جراحت وارد کردن و یا زدن بمعنی کتک و صدمه اختصاص ندارد.نواختن ساز، کوفتن کوس، بازی چوگان را نیز زخمه گویند، همچنانکه زدن گویند، یک زدن ساز. (فرهنگ نظام) :
نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی (لغت فرس چ اقبال ص 72).
بدان سرو شد (باربد) بربط اندر کنار
زمانی همی بود تا شهریار...
یکی نغز دستان بزد (باربد) بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت
از آن زخمه سرکش چو بیهوش گشت
بدانست کآن کیست، خاموش گشت.
فردوسی.
هزار زخمه به دانگیست نرخ گردن تو
نه نسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود.
سوزنی.
زهره بدو زخمه از سر نعش
در رقص کند سه خواهران را.
خاقانی.
بر زخمۀ عشق کوفتی پای
وز صدمۀ آه رفتی از جای.
نظامی.
بدستان، دوستان را کیسه پرداز
بزخمه، زخم دلها را شفا ساز.
نظامی.
زخمه بدو راست، راست ناید
بربط کژ و زخمه راست باید.
نظامی.
ره زدن مطربش آواره کرد
زخمۀ او پردۀ جان پاره کرد.
امیرخسرو.
- بزخمه گرفتن، زدن. نواختن آلتی از آلات موسیقی:
بلبل بزخمه گیرد نی بر سر بهار
چون خواجۀ خطیر برد دست را به می.
منوچهری.
- شکرزخمه، (تیر...) تیری، که ضربه اش راست ودرست باشد:
چون ز کمان تیر شکرزخمه ریخت
زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت.
نظامی.
- نوزخمه، آنکه چوگان زدن تازه آموخته:
آدم نوزخمه در آمد بپیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش.
نظامی.
، (بمجاز) آوازی که از زخم و شکافه بر آید:
هیچ راحت می نبینم درسرود رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
زخمۀ رودزن نه پست و نه زیر
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
کس زخمه نساخت بر تراز بم.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی را که بشنود بصبوح
ز چنگ، زخمۀ زیر و ز عود نالۀ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
، زخمه، آنچه بربط و رباب و امثال آن بدان زنند و آنرا شکافه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مضراب و آلتی که سازندگان بدان ساز نوازند. (از ناظم الاطباء). آلتی که با آن سازرا نوازند که عربیش مضراب است. (فرهنگ نظام). چوبکی باشد که سازندگان بدان ساز نوازند و بعربی مضراب خوانند. (از برهان قاطع). هر چیز که با آن سازها نوازند، و در سراج نوشته که زخمه چوبکی است که بدان سازهارا نوازند. بعربی مضراب گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضراب سازها را گویند. (رشیدی) (از جهانگیری). مضرب. (السامی فی الاسامی). مضراب سازها. و شکافه نیز گویند. (فرهنگ خطی). مضراب و مضرب. (دهار). شکافۀ خنیاگران. مضراب. (لغت فرس اسدی). آن باشد که بدان رودها زنند. (صحاح الفرس) :
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمۀ غوش ترا بفندق تر گیر.
عماره.
گاه بی زخمه بخرگاه تو بربط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه.
فرخی.
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
بزخم، زخمه بر ابریشم رباب کنند.
مسعودسعد.
سمعها پر سماع داودیست
کز سر زخمه شکر افتاده ست.
خاقانی.
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری.
خاقانی.
رباب باربد شد سحر پرداز
بزخمه چون چکاند از ره ساز.
امیرخسرو.
بی زخمه و گوشمال مطرب
هیزم بود آن رباب نبود.
ضیاءالدین بسطامی.
- بزخمه بر، بر مضراب برای نواختن ساز:
انگشت ارغنون زن رومی بزخمه بر
تب لرزۀ تناتننانا برافکند.
خاقانی.
، بمعنی حرکت جماع در مصطلحات آمده. (از غیاث اللغات) (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
زخمه
(زَ مَ)
نیم تنه که سینه و تمام بالا تنه انسان را بپوشد. صدره. و این لغت متداول مردم عراقست: یلبسون زخمه و علی الزخمه... رجوع به مجله لغه العرب سال 8 ص 199 شود
در تداول مردم لرستان، زشگه. سچک. محصولی از بلوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
زخمه
(زَ خِ مَ)
گوشت گندیده و بدبوی. (از المعجم الوسیط). و رجوع به زخم و زخمه شود
لغت نامه دهخدا
زخمه
(زَ خَ مَ)
گندیدگی گوشت: فیه زخمه، یعنی در آن گندیدگی هست و این مخصوص به گوشت ددان است. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). برخی زخمه را خاص گوشت درندگان دانند و گویند گندیدگی گوشت پرندگان را زهمه خوانند. زخمه بوی ناخوش تر باشد. (از تاج العروس). بوی گند و پلید گوشت است. گوشت گندیده را زخم وزخمه گویند. (از المعجم الوسیط). بوی چربش تباه شده. و یا این که بوی بد است بطور مطلق و یا ویژۀ گوشت ددان است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). برخی گفته اند زخمه فاسد و سخت بدبو بودن گوشت بسیار چرب است. (از قاموس) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
زخمه
بوی گند آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند مضراب زخ
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
فرهنگ لغت هوشیار
زخمه
((زَ مِ))
مضراب، آلت کوچکی که به وسیله آن سازهای سیمی رامی نوازند
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
فرهنگ فارسی معین
زخمه
زخ، شکافه، مضراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پخمه
تصویر پخمه
کودن، کم عقل، کندفهم، کم هوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل، نژاد، تبار، دانه های میان هندوانه، خربزه یا کدو که آن ها را تف می دهند و آجیل درست می کنند، سیاه دانه و امثال آنکه روی نان بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمی
تصویر زخمی
مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخمه
تصویر سخمه
سیاهی، کینه، خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل و نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهمه
تصویر زهمه
بوی گند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیمه
تصویر زیمه
پاره گوشت، گله شتر از 3 تا 15
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زومه
تصویر زومه
ترسنده هراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زقمه
تصویر زقمه
سمار و غیان غارچ ها مرگیه (طاعون)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلمه
تصویر زلمه
مانایی (شباهه) هاوندی راست و درست
فرهنگ لغت هوشیار
گوشوارک در گیاهان، گوشور هر یک از دو برآمدگی کنار سوراخ گوش، سوفارو هریک از دو سوی سوفارتیر پاره ای از گوشت شتر یا گوسفند که بریده آویزان کنند تثنیه آن: زنمتان
فرهنگ لغت هوشیار
زحمت انبوهی، آزردگی، دردسر، جا تنگی، گیر و دار، رنجه آرنگ نه هرگز از تو رسیده به مور آرنگی (کمال اسمعیل)، آزار شکفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زامه
تصویر زامه
آواز سخت، نیاز، سخت شتابزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
کرکس لاشخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
شخص کودن و نفهمبی عرضه ساده ابله پیه چلمن غبی: (این مردهای بی نور و پخمه برای زندگانی حاجی های بازار بزارهالله مناسب ترند) (دشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
((پَ مِ))
ساده لوح، بی عرضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ خَ مِ))
سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ مِ))
اصل، نسب، دانه های داخل خربزه، هندوانه و کدو که آن ها را تف داده و آجیل سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
((رَ مِ))
کرکس، لاشخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنمه
تصویر زنمه
((زَ نَ مَ یا مِ))
پاره ای از گوش شتر یا گوسفند که بریده آویزان کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
ابله، بی عرضه
فرهنگ واژه فارسی سره