جدول جو
جدول جو

معنی زحمتکش - جستجوی لغت در جدول جو

زحمتکش
(تَ / تِ)
زحمت کشنده. متحمل زحمت. آنکه تحمل مشقت و سختی کند. که زیاده از قوت و قدرت خود کار کند. (از ناظم الاطباء) ، (در تداول امروز پارسی زبانان) کارگر. پیشه ور. رنجبر. صنعتگر. اهل صنعت. (از ناظم الاطباء ذیل رنجبر) : طبقۀ زحمتکشان یا طبقۀ زحمت کش، کارگران. مردم کارگر. مقابل طبقۀ اشراف که از دسترنج دیگران راحتی بدست آرند. رجوع به زحمت، زحمت کشیدن، رنجبر، کارگر و زحمت کشی شود، ستم کش. (ناظم الاطباء). طبقۀ ضعیف وتنگدست وفقیر و مردمی که هماره جفا و ستم بینند و لقمه نانی از دسترنج و زحمت خود بدست آرند. رجوع به زحمت کشیدن و زحمت شود، آنکه تن بکار دهد. جدی. کوشا. مقابل تنبل، آنکه شانه از زیر کارخالی کند، از کار فرار کند
لغت نامه دهخدا
زحمتکش
متحمل زحمت، تحمل مشقت و سختی
تصویری از زحمتکش
تصویر زحمتکش
فرهنگ لغت هوشیار
زحمتکش
رنجبر، زجرکش، ستمکش، سختی کش، محنت کش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زحمت کش
تصویر زحمت کش
آنکه زحمت می کشد و رنج می برد، در ادبیات مارکسیس، کارگر، رنجبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زحمت
تصویر زحمت
رنج و آزردگی، به هم فشار آوردن و یکدیگر را در فشار گذاشتن، انبوهی کردن، زحام، انبوهی
زحمت دادن: باعث زحمت شدن، رنج و آزار دادن، اذیت کردن
زحمت کشیدن: رنج کشیدن، رنج بردن، تحمل رنج و مشقت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
زخم کشنده. ضرب خور. جور کش. متحمل درد و ستم. زجر کش، زخمی. زخمگین. مجروح. خسته:
در ره او چو قلم گر به سرم بایدرفت
با دل زخم کش ودیدۀ گریان بروم.
حافظ.
رجوع به زخم کشیدن و زخم شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
کشوثاء است. ج، زحامیک (منتهی الارب). کشوثاء. و آن گیاهیست بدون ریشه که بدور درختان می پیچد. ج، زحامیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). اب انستاس، زحموک را جزء نامها و کلماتی عربی که فراموش شده و بجای آنها کلمات و اسمهایی غیر عربی رواج یافته است، بشمار آورده. (از نشوء اللغه ص 93). رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل زحموک و کشوت و تذکرۀ انطاکی ذیل کشوث، اکشوت و زجمول و کشوث، در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
منسوب و متعلق به زحمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ فَ)
انبوهی. (صراح) (منتهی الارب) (از فرهنگ نظام) (آنندراج). اسم است از زحم. (از متن اللغه) (مؤید الفضلا) : بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). و زن و کودک بر جوشیده و بیرون آمده... و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی قوی برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). و چون زحمت پراکنده شد و مجلس خفیف تر شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 266). چون فارغ شدند خلوت خواستند و زحمت باز گردید. (راحه الصدور راوندی). سلطان فرمود که فردا از دجله عبور کنیم و روی بجانب همدان نهیم. لشکر و حاشیه اندیشیدند که فردا زحمت باشد... قصد کردند که در روز خالی بگذرند. (راحه الصدور) ، انبوهی کردن و بدوش بر زدن. (تاج المصادر بیهقی). بمعنی زحم است. (از غیاث اللغات). در تنگنای افکندن. (از المعجم الوسیط) (از صحاح). انبوهی کردن. (مجمل اللغه). و رجوع به زحمه، زحمت دادن و مزاحمت شود، رنج، و با لفظ کشیدن استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رنج، و بالفظ دادن و نهادن و بردن و کشیدن مستعمل است. (از خلاصۀ بهار عجم در حواشی مصطلحات الشعرا ص 241) (آنندراج). رنج، محنت و عذاب، آزردگی تن یا روح. (از ناظم الاطباء) :
مرا چشم درد است و خورشید بهتر
که از زحمت توتیا میگریزم.
خاقانی.
ملک گفت، شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. (گلستان سعدی).
- بی زحمت، درتعارفات متداول میان عامه گویند: بی زحمت اینکار رابرای من انجام دهید، یعنی ’اگر زحمتی نیست’ یا ’از این زحمت معذرت میخواهم’. رجوع به زحمت دادن و زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود.
- زحمت بی حاصل، رنج بیهوده و بی ثمر. زحمت جانکاه. رنج فراوان و جان فرسا.
، در فارسی بمعنی مرض مستعمل شده است. (مؤید الفضلاء). بیماری تن. درد. آزار. زخم. جراحت. (ناظم الاطباء) :
این همه محنت که هست، درد و دو چشم منست
هیچ نکوعهد نیست، کو شودم توتیا.
خاقانی.
رجوع به زحمه و ترکیبات زحمت شود.
، مشقت. اشکال. سختی. عسرت: زحمت راه، دشواری وسختی راه. (ناظم الاطباء). دشوار. بازحمت. مشکل. صعب. عسیر. سخت. (ناظم الاطباء:دشوار). رجوع به رنج بردن، دشوار، دشواری، مشقت، زحمت کشیدن و دیگر ترکیبات زحمت شود، کار. تلاش و کوشش. بار کشیدن. بار بردن:
هر که نداند که کدامست مرد
همچو ستوران ز در زحمت است.
ناصرخسرو.
زحمت باین معنی در تداول امروز پارسی زبانان رایجست: حق الزحمه، مزد کار که بکارگر داده میشود. اجرت زحمتکشان، کارگران. رجوع به رنجبر، کارگران، کارگر، زحمتکش و دیگر ترکیبات زحمت شود، منت چیزی کشیدن. نیازبه چیزی. حاجت به واسطه و وسیله:
درد دل گویم ازنهان بشنو
راز بی زحمت زبان بشنو.
خاقانی.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش با شمیمم.
خاقانی.
، هنگامه و گیر و دار. (ناظم الاطباء). دردسر. گرفتاری:
دبیرم آری سحر آفرین گه انشا
ولیک زحمت این شغل را ندارم سر.
خاقانی.
، ریخته کردن و تشویش دادن. (کشف اللغات). تشویش کردن. (کنزاللغه). تصدیع. (ناظم الاطباء) :
مجتمع گشتند مر توزیع را
بهر دفع زحمت و تصدیع را.
مولوی.
خاک کویت بر نتابد زحمت ما بیش از این
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم.
حافظ.
رجوع به زحمه، زحمت دادن و دیگر ترکیبات زحمت شود، ایذاء. اذیت. (ناظم الاطباء). رنجور کردن. دچار درد و رنج کردن: ملا ءه، زحمت امتلاء طعام. (منتهی الارب). و رجوع به زحمه شود، آلوده کردن. (کشف اللغات). رجوع به زحمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زحمت
تصویر زحمت
انبوهی کردن، رنج و آزردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحمت
تصویر زحمت
((زَ مَ))
انبوه کردن، ازدحام، رنج و آزردگی، بیماری، در فارسی، دردسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحمت
تصویر زحمت
دردسر، رنج، رنجه، رنجش، سختی
فرهنگ واژه فارسی سره
عذاب، مزاحمت، مشقت، تعب، تقلا، رنج، سختی، کد، آزار، رنجه، محنت، تصدیع، دردسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد