جدول جو
جدول جو

معنی زحلول - جستجوی لغت در جدول جو

زحلول
(زُ)
جای تنگ و لغزان از ملاست و صفایی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
زحلول
جای تنگ جای لغزنده، چست در نیاز
تصویری از زحلول
تصویر زحلول
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلول
تصویر حلول
آغاز، شروع مثلاً حلول سال نو
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلول
تصویر محلول
ماده ای که از حل شدن ماده ای دیگر در مایع به وجود می آید، حل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغلول
تصویر زغلول
طفل، کودک، سبک و چابک
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
لغزان و تابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). املس. ج، زهالیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
احمد فتحی پاشا ابن الشیخ ابراهیم زغلول. ازنوابغ مصر است در قضاء. وی به سال 1279 هجری قمری در ابیان یکی از قرای مصر متولد شد. پدر و مادرش نخست او را فتح الله صبری نام نهادند، پس از آن در مدرسه نامش به احمد فتحی تغییر کرد. وی ابتدا در مدارس مصر تحصیل کرد و سپس در فرانسه به تحصیل علم حقوق پرداخت، آنگاه به قاهره بازگشت و تا پایان عمر در مشاغل مختلف خدمت کرد و در سال 1332 هجری قمری1914/ میلادی در قاهره درگذشت. او راست: المحامات فی الحقوق. شرح قانون مدنی. رساله فی التزویر. التربیهالعامه. و همچنین ترجمه های زیر از فرانسه به عربی: اصول الشرائع لبنتام. خواطر و سوانح فی الاسلام. روح الاجتماع. سرتطور الامم. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 59). و رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
سبک. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سبک. (ناظم الاطباء). شادمان خفیف. و در اللسان: و فی المصنف زغلول بالغین المعجمه لاغیر. (از اقرب الموارد). و رجوع به زغلول شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مرد پست و فرومایه. عامه گویند: تزحلط، یعنی بدون اختیار در سراشیب فرود آمد. (از محیط المحیط). مرد ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از جمهرۀ ابن درید ج 3 ص 379)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
محل سر خوردن کودکان در سراشیبی و یا خود سراشیبی نرم را گویند. آنرا زحلوفه و زحلیف نیز خوانند. (از متن اللغه) ، سنگ صاف و لغزان. و پشت مرکوب فربه را بدان تشبیه کنند. ابوداود گوید: و متنان خطاتان کزحلوف من العضب. ابن عباد گوید: حمر زحالف الصقل، یعنی خرانی نرم شکم و فربه. (از تاج العروس) ، هر جای نرم و لغزان. مکان زلق. زحلوفه و زحلیف نیز گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جای تنگ و لغزان از صفایی و ملاست. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از محیط المحیط). جای تنگ و لغزندۀ صاف است. مثل فتوح، دورشونده و کنار گیرنده. (از محیط المحیط) (از متن اللغه) (از ترجمه قاموس). دور از جای خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مرد سبک، کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: کیف زغلولک، اذا سالوه عن صغیره. ج، زغالیل. (اقرب الموارد). رجوع به زغالیل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُءْ)
گذشتن مهلت وام و واجب شدن ادای آن. (منتهی الارب).
- حلول اجل، درآمدن وقت. رسیدن وعده چیزی. (آنندراج).
، رسیدن هدی (قربانی) بجایی که کشتن وی آنجا روا بود. (از منتهی الارب). رسیدن قربانی به موضع قربان شدن. (از آنندراج)، فرودآمدن. (ترجمان عادل بن علی). نزول، واجب شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بسر آمدن عده زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)،
{{صفت، اسم}} جمع واژۀ حال ّ. فرودآیندگان. (از منتهی الارب) (آنندراج)، (اصطلاح فلسفه) مراد به حلول، قیام موجودیست بموجودی دیگر بر سبیل تبعیت همچوقیام عرض بجوهر. یا تمکن چیزی در چیزی دیگر همچو تمکن جسم در حیز و این هر دو معنی مقتضی احتیاج حال است بمحل. و احتیاج بر حق تعالی محال است. (نفائس الفنون قسم 1 ص 108). حلول عبارتست از اختصاص چیزی به چیزی آنگونه که اشاره به یکی از آن دو، عین اشاره بدیگری باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و غیاث اللغات شود. و آنچه حلول کند آنرا حال گویند و آنچه در آن حلول کند آنرا محل نامند. (از آنندراج) (از غیاث) :
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال.
عطار.
- حلول الجواری، عبارت است از بودن یکی از دو جسم ظرف برای دیگری چون حلول آب در کوزه. (تعریفات).
- حلول سریانی، عبارت است از اتحاد دو جسم بحیثیتی که اشاره به یکی از آن دو عین اشاره بدیگری باشد چون حلول آب گل در گل. ساری را حال و مسری فیه را محل نامند. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شتری است که وقتی آمد بحوض، پس رائد برویش زند پس کفل بگرداند، و زایل نمیشود بیکسوی تا این که آید بحوض. (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، دور: عقبه زحول، پشتۀ دور و بلند. (منتهی الارب). عقبه زحول، پشتۀ دور. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از متن اللغه). عقبه زحول، نوبت آبیست دور. (از ترجمه قاموس). پشتۀ دور. زجول با جیم نیز خوانده شده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
دور شدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 255) (کنزاللغه) (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس). یکسوی شدن از جایی. (از ترجمه قاموس). دور گردیدن از جای خود و یکسو شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از جای خود لغزیدن و افتادن. (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، خستگی. اعیاء. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، پس ماندن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : زحلت الناقه، عقب افتاد شتردر راه رفتن. زحل و مزحل نیز مصادر دیگر این فعل هستند. (از متن اللغه) ، درنگ کردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کسی را از جای او دور ساختن. از مقام او افکندن. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آب خوش شیرین. (منتهی الارب) (آنندراج). زلیل. آب زلال. (از اقرب الموارد). آب خوشگوار و صاف و شیرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است در شرق ازیلی به مغرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتاب رفتن. دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از جایی به جایی شدن. (منتهی الارب) ، کم شدن درم در وزن یا ریخته و ناقص گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کم آمدن سیم در سختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به زل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ لَ)
مستفاد از لسان العرب آن است که زحلوله لغتی است درزحلوقه و زحلوکه و زحلوفه بمعنی لغزیدنگاه و خیزندگاه. مؤلف لسان آرد: زحالیق، زحالیف، زحالیل و زحالیک بیک معنی است. رجوع به لسان العرب ذیل زحلک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گداخته شده و حل شده. ذوب شده. (ناظم الاطباء). حل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). حل شده چنانکه قند یا کلوخ در آب. آب کرده: قند محلول، قند آب کرده، محلول گنه گنه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به مشک سودۀ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خطغبار.
سعدی.
- محلول گردیدن، باز شدن. حل شدن:
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی.
سعدی.
رجوع به حل شود، در اصطلاح پزشکی و شیمی ماده ای که مولکولهایش در مایعی به نام حلال با مولکولهای حلال مخلوط و یکی شده است بطوری که ظاهراً هر دو یک ماده بنظر آیند، مانند محلول قند در آب و محلول ید در الکل. ج، محلولات
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلول
تصویر حلول
رسیدن وعده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلول
تصویر زلول
صاف و گوارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحول
تصویر زحول
دور گشتن، یک سو شدن، واپس ماندن، درنگ کردن گردنه دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلول
تصویر محلول
گداخته شده، حل و ذوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهلول
تصویر زهلول
لغزان نرم تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعلول
تصویر زعلول
سبک شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
جوجه کبوتر، بچه گوسپند یا شتر، کودک ناتوان، سبک چابک طفل کودک، سبک چابک جمع زغالیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلوط
تصویر زحلوط
ناکس فرومایه مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلیل
تصویر زحلیل
شتابنده، جای تنگ، دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلول
تصویر محلول
((مَ))
حل شده، چیزی که در مایعی حل شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلول
تصویر حلول
((حُ))
فرود آمدن در جایی، وارد شدن به کسی، داخل شدن روح کسی در کس دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلول
تصویر محلول
گمیزه، آبگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
حل شده
متضاد: حلال، آب، مایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تناسخ، طلوع، ظهور، تراوش، رسوخ، نفود، فرا رسیدن، آغازشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد