گداخته شده و حل شده. ذوب شده. (ناظم الاطباء). حل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). حل شده چنانکه قند یا کلوخ در آب. آب کرده: قند محلول، قند آب کرده، محلول گنه گنه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به مشک سودۀ محلول در عرق ماند که بر حریر نویسد کسی به خطغبار. سعدی. - محلول گردیدن، باز شدن. حل شدن: جز عهد و وفای تو که محلول نگردد هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی. سعدی. رجوع به حل شود، در اصطلاح پزشکی و شیمی ماده ای که مولکولهایش در مایعی به نام حلال با مولکولهای حلال مخلوط و یکی شده است بطوری که ظاهراً هر دو یک ماده بنظر آیند، مانند محلول قند در آب و محلول ید در الکل. ج، محلولات