جدول جو
جدول جو

معنی زجرکشیده - جستجوی لغت در جدول جو

زجرکشیده
(بِرَ تَ / تِ)
ستمدیده. آزار دیده. تحمل ظلم و یا سختی کرده. رجوع به زجر، زجر دادن، زجر کشیدن، زجرکش، شکنجه، و شکنجه دیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
پرورده
بالاکشیده، بالابرده شده، بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهنجیده، آهخته، آهازیده، برهیخته، فراهیخته، آهیخته، آخته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ / دِ)
زرکش. (آنندراج). پارچه ای که تارهای زر در آن بکار برده باشند. زرکش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرکش (معنی دوم) و زرکشید شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ کَ / کِ دَ / دِ)
زر مفتول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و مجلسی بیاراستند از در و جواهر فرشهاء از زر کشیده بافته. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
رنج کشیدن. آزار کشیدن. تحمل مشقت و آزار دیگری کردن. بیماری یا دردی داشتن. ستم کشیدن. رجوع به زجر، زجرکش، زجر دادن و زجر کشیده شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهرکشیده. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برکشیدن. بلند برشده:
درختی است این برکشیده بلند
که بارش همه زهر و برگش گزند.
فردوسی.
، کلاهی دراز که زهاد بر سر گیرند و بتازی بریس نامند، و باین معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دلقت بچه کار آید و تسبیح و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار
حاجت بکلاه برکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / دَ / دِ)
روئیده. بالاآمده: و کشت های سبز سرکشیده را به حصار نرشخ اندر می آوردند و کار بر مسلمانان سخت شد. (تاریخ بخارا)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ /کِ دَ / دِ)
کشیده، برآورده. کشیده. ساخته: سطح محوط، بامی دیوار درکشیده. (دهار) ، برشته درآمده. برشته کشیده: مسمط، مروارید به رشته درکشیده. (دهار) ، گسترده. پهن کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
خاک افزون از آنکه دارد تاو
درکشیده به پشت ماهی و گاو.
عنصری.
، پنهان کرده، مطوف، به روی درکشیده. مطوق، روی درکشیده. (دهار) ، فراهم آمده. جمع شده.
- درکشیده روی، ترنجیده روی: مضمرطالوجه،مرد ترنجیده و درکشیده روی. (منتهی الارب).
- درکشیده شدن، ترنجیده شدن. درهم شدن. درکشیده شدن پوست از پیری. ترنجیدن. تجعد: اقلعفاف، درکشیده شدن پوست. اکتناع، درکشیده شدن پیر از پیری. قفع، درکشیده شدن دست و پای و جز آن. قماص، قمص، درکشیده شدن پی اسب. کنع. درکشیده شدن و خشک گردیدن انگشتان. منقبض، درکشیده شده. (از منتهی الارب).
، پنهان ساخته. مختفی شده.
- روی درکشیده، روی پنهان کرده. روی مخفی کرده:
ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 749).
رجوع به روی درکشیدن در ردیف خودشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زجر کشیدن
تصویر زجر کشیدن
سختی دیدن رنج کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر کشیده
تصویر زر کشیده
پارچه ای که تارهای زر در آن بکار برده باشند زرکش
فرهنگ لغت هوشیار
بالا کشیده، بیرون کشیده مستخرج بیرون آورده، برهم کشیده چین دار، ترقی یافته، نواخته پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
((~. کِ دِ))
بالا کشیده، ترقی کرده، نواخته، پرورده، ساخته و برپا شده
فرهنگ فارسی معین