خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بود جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صفت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بْوَد جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلْش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اِسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صِفَت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زبان بر کسی گشادن: زبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زبان حالت: زبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (ک ز تاب ز ا ب) می گویند زبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زَبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زَبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زَبان بر کسی گشادن: زَبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مِثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زَبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زَبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زَبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مِثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زَبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مِثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زَبان حالت: زَبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زَبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مِثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زَبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زَبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مِثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زَبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زَبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زَبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز ا ب) می گویند زَبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زَبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مِثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زَبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زَبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زَبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مِثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زَبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زَبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
ضعف و ناتوانی و سستی و عجز، خواری و ذلت. (ناظم الاطباء). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. (از منتهی الارب). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی: چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ زبونیست بر کار کردن درنگ. فردوسی. کسی کوگنهکار و خونی بود بکشور بماند زبونی بود. فردوسی. بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. ما میدانیم که در این زمستان، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432). خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد. نظامی. زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد جهودی شد، جهودی چون توان کرد. نظامی. - تن در زبونی دادن، ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن. ، مرض و بیماری. (ناظم الاطباء) ، فروتنی. تواضع. کوچکی کردن: از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست، فرمود: زبونی. (انیس الطالبین ص 169)
ضعف و ناتوانی و سستی و عجز، خواری و ذلت. (ناظم الاطباء). خوارشدگی. فرومایگی. قزم. (از منتهی الارب). زیردستی. فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن. ضد محتشمی: چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ زبونیست بر کار کردن درنگ. فردوسی. کسی کوگنهکار و خونی بود بکشور بماند زبونی بود. فردوسی. بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. ما میدانیم که در این زمستان، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432). خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد. نظامی. زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد جهودی شد، جهودی چون توان کرد. نظامی. - تن در زبونی دادن، ذلت و خواری پذیرفتن. خود را خوار و ذلیل ساختن. تسلیم شکست و فرومایگی شدن. تن بخواری دادن. ، مرض و بیماری. (ناظم الاطباء) ، فروتنی. تواضع. کوچکی کردن: از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست، فرمود: زبونی. (انیس الطالبین ص 169)
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی
عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی