جدول جو
جدول جو

معنی زبعباق - جستجوی لغت در جدول جو

زبعباق
(زِ بِ)
بدخلق از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). بدخلق. (اقرب الموارد). بدخو رامیگویند. (شرح قاموس) (تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ بَ بَ)
بدخلق از مردم و جز آن. (منتهی الارب). بدخلق. (اقرب الموارد). جوهری این ماده را نیاورده و ابن درید گوید: زبعبق بدخوی را گویند و ابن بری بیت زیر را نقل کرده است:
فلاتصل بهدان احمق
شنطیره ذی خلق زبعبق.
(لسان العرب) (تاج العروس).
بدخلق از مردم و جز آن. زبعباق کسر مثله. (آنندراج). بدخلق. (ناظم الاطباء). بدخو را گویند. (شرح قاموس) ، زن بدخو. (مهذب الاسماء) ، مرد تندمزاج (حدید) را زبعبق گویند. (از تهذیب الالفاظابن سکیت چ بیروت ص 88). رجوع به مادۀ فوق و ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
آب تلخ ستبر که خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (ازاقرب الموارد). رجوع به زعاقه شود، رمیدگی و یقال: وعل زعاق، یعنی بزکوهی رمنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
شکافتن باران بزرگ قطره زمین را: بعق الوابل الارض بعاقا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شدت آواز. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (صراح) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
مرد شوخ بیباک. (منتهی الارب). مرد بیباک که از هرچه با وی گویند باک ندارد. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آنچه گفته شده است از برای او و بدین معنی است زبعبکی. (از شرح قاموس). فاحش که باک ندارد از بدهایی که بدو یا درباره او گویند. (متن اللغه). مرد شوخ چشم بیباک. زبعبکی بباء مشدده، مثله. (آنندراج). مرد شوخ چشم بیباک که از هرچه به وی گویند باک نداشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به زبعبکی شود، مرد تندمزاج را زبعبک گویند. (از تهذیب الالفاظ ابن سکیت چ بدوی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ)
یک نوع تره ای که طعم تند دارد و زبان را می گزدو درد سر می آورد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
نام جد محمد بن نعمه بن محمود بن زعبان که شاعری است متأخر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فضل بن عبدالملک کوفی. کنیه اش ابوالعباس و لقبش بقباق از ثقات و اعیان فقهای حضرت باقر و حضرت صادق علیهم االسلام بود که فتاوی و احکام و مسایل حلال و حرام از ایشان اخذ میشده و طعنی درباره ایشان نرسیده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهان. (ناظم الاطباء). دهن. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
مرد بدخوی. (تاج العروس) (لسان العرب) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
زبعبکی مرد شوخ چشم بیباک. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از آنچه با وی گویند باک ندارد. دریده. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آنچه گفته شده است از برای او. زبعبک. (شرح قاموس). آنکه باک ندارد از بدی که او را گویند یا بدیهایی که درباره او گویند. (از متن اللغه). رجوع به زبعبک شود
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ)
مؤنث زبعری. زن بدخو. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زبعراه، زن پرموی. (تاج العروس). مؤنث زبعری، آنکه بر روی و ابروان و اطراف دهان موی فراوان داشته باشد. (از متن اللغه) ، زن درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج العروس) ، اذن زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (آنندراج). اذن زبعراه، گوش درشت و پرموی را گویند. ازهری گوید: از خیل نیز گوش ستبر و پرموی را زبعراه گویند. (تاج العروس). اذن زبعراه، یعنی گوشی است ستبر بسیارمو. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ / دِ)
بافتۀ طبع. نسیج قریحه:
حلۀ طبعباف وصف ترا
بوده انفاس صدق من مزدور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(زَ ع ع)
اسب شتاب بسیاررو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنباق
تصویر زنباق
شاهی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقباق
تصویر بقباق
دهن، مرد بسیار گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاق
تصویر بعاق
رگبار تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاق
تصویر زعاق
تلخ آب، شور خوراک
فرهنگ لغت هوشیار