جدول جو
جدول جو

معنی زاغچه - جستجوی لغت در جدول جو

زاغچه
پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
زاغچه
(چِ)
نوعی از کلاغ کوچک است. (از ناظم الاطباء). نوعی از غراب است و از غراب الزرع کوچکتر و منقار و پای آن سرخ است. و خواص آن مثل خواص غراب الزرع است. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغ، زاغچ، زاغی، زاغ دشتی، غراب الزیتون، غراب الزرع شود
لغت نامه دهخدا
زاغچه
نوعی از کلاغ کوچک است
تصویری از زاغچه
تصویر زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
زاغچه
((چِ))
پرنده ای است از راسته کلاغ ها، کمی کوچک تر از کلاغ با پاهایی داراز و قوی
تصویری از زاغچه
تصویر زاغچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زایچه
تصویر زایچه
ورقه ای حاوی مشخصات کودک نوشته می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
باغ کوچک، قطعه زمینی که در آن گل کاری کنند، کرته، کاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
زن خشنی که خودرا بر مردان اندازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
زاغ است. (الفاظ الادویه). و سامانی گوید: محفف زاغچه و زاغیچه است و زاغیژه نیز درست است. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
بسان این دل سرگشته دم بدم دولاب
ز دست چرخ جفاجوی میزند غچ غچ
دلا منال که رفتند بلبلان چمن
وطن گرفته بگلزار عکه و زاغچ.
درویش سقا (از رشیدی) (از جهانگیری).
مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل این دو بیت گوید: لفط زاغچ در شعر مذکور مخفف زاغچه است. لفظ علی حده نیست چنانکه بعض فرهنگ نویسان قرار داده اند - انتهی. و او خود زاغچ و زاغج را ذکر نکرده است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از شهرهای سودان واقع در کنار رود نیل بوده است. ابن بطوطه آرد: بر رود نیل شهری است بنام کارشخو و رود نیل از آن میگذرد و به کابره و سپس بطرف زاغه و از زاغه به تنبکتو میرود. پادشاه زاغه و کابره فرمان بردار پادشاه مالی هستند. اهالی زاغه از دیر باز پیرو اسلام و دارای حس ّ دینی و دانش طلبی میباشند. (سفرنامۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 4 ص 395)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ زائغ. قوم زاغه، میل کنندگان از حق. (منتهی الارب). میل کنندگان از حق یعنی روی گردانیدن از حق. (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء و زائغ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ /غِ)
آغل. محل نگاهداری گوسفند و گاو. غاری که کوهستانیها در کوه میکنند که در زمستانها محل حیوانات باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغذ و آغل شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
زن نوزائیده باشد. (برهان قاطع). زاجه. زاج. رجوع به فرهنگ شعوری، آنندراج، انجمن آرای ناصری و شرفنامۀ منیری و رجوع به زاچ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان که در 50 هزارگزی شمال باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 18 هزارگزی خاور شوسۀ همدان به بیجار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر دارای 688 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات دیم و مختصری انگور و صیفی و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راهش مالرو است. در تابستان از طریق کمی قلعه و مخور میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، خنازیر. (آنندراج) ، گوشتی که زیر پوست گرد آید. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). و رجوع به باگره و باغره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مصغر باغ. باغ کوچک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث اللغات). باغ خرد. (شرفنامۀ منیری) : حدیقه لفّه، باغچۀ درهم پیچیده و انبوه درخت. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاچه
تصویر زاچه
زنی که تازه زاییده (تا 7 روز) زائو
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخ و گودال در کوه یا تپه یا بیابان که برای گوسفند و گاو درست می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زایچه
تصویر زایچه
آنچه که منجم پیشگوئی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
باغ کوچک، قطعه زمین دارای گل و درخت در خانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
((غِ))
سوراخی که در کوه، تپه یا بیابان برای استراحت چهارپایان آماده کنند، کنایه از چهاردیواری محقر و تنگ جهت زندگی فقرا
فرهنگ فارسی معین
((چَ))
ورقه ای که هنگام تولد کودک نوشته شود و اداره آمار طبق آن شناسنامه صادر می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
((چِ))
باغ کوچک، زمین کوچکی که در حیاط برای کاشتن گل و درخت و سبزی آماده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زایچه
تصویر زایچه
متولد
فرهنگ واژه فارسی سره
باغ کوچک، کاله، کرته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلونک، بیغوله، شکفت، غار، کلبه، کهف، مغاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوست سبز گردو
فرهنگ گویش مازندرانی