جدول جو
جدول جو

معنی زاغ - جستجوی لغت در جدول جو

زاغ
پرنده ای حلال گوشت از خانوادۀ کلاغ با پرهای سیاه که در تابستان به جاهای سردسیر می رود، به رنگ کبود، به رنگ ازرق، برای مثال یکی باغبان اندرآن باغ بوده / دل سختش و دیدۀ زاغ بوده (اسدی - لغت نامه - زاغ)، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، هر یک از دو گوشۀ کمان که زه را بر آن بند می کردند و گاهی آن را به شکل زاغ می ساختند، گوشۀ کمان، برای مثال دو زاغ کمان را به زه برنهاد / ز یزدان پیروز گر کرد یاد (فردوسی - ۶/۴۸۴)
زاج، جسمی معدنی بلوری شکل و به رنگهای سفید، سبز، سیاه و کبود با خاصیت قبض شدید که در آب حل می شود و در طب و صنعت به کار می رود، زاک، زک، زاگ
تصویری از زاغ
تصویر زاغ
فرهنگ فارسی عمید
زاغ
(زاغ)
مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه میباشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهی الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد. (صحاح الفرس). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره ای سفید است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مؤلف صبح الاعشی آرد: نوعی کلاغ است کوچک، برنگ سبز لطیف و خوش منظر. گاهی دارای منقار و پاهای سرخ. و این همان است که آن را غراب الزیتون نیز می نامند زیرا زیتون میخورد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 76). یکی از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع و دارای پیکری است بقدر کبوتر و منقار و پاهای او قرمز می باشد. خوردن گوشت وی مقوی باء است و زهرۀ آن رنگ سفید را جلا می دهد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). محقق حلی گوید: زاغ که همان غراب الزرع است حلال است. (شرایع محقق حلی). دمیری آرد: از انواع غراب است که غراب الزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزیتون خوانده می شود و دارای اندامی کوچک و منظری زیبا و ظریف است و منقار و پاهای بعضی از زاغها برنگ قرمز میباشد. و صاحب عجایب المخلوقات که گوید زاغ نام غراب سیاه و بزرگ است اشتباه کرده است. (از حیوه الحیوان: زاغ). و در همان کتاب آمده، بیهقی گوید: از حکم شرع درباره خوردن غراب ها پرسیدم او گفت نوع بزرگ و سیاهش را مکروه میدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گویند باک نیست - انتهی. از سخنان دمیری برمی آید که زاغ مرادف غراب نیست بلکه قسمی خاص است از آن و متداول میان فارسی زبانان نیز اکنون چنان است که قسم حلال گوشت را زاغ یا کلاغ زاغی و قسم حرام گوشت (بزرگ و سیاه) را کلاغ خوانند. رجوع به غراب. کلاغ. زاغ دشتی. و زاغچه شود:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا.
رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز چو غلبه بشدستم دورنگ.
منجیک.
زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید، گل به گل اندر غژید.
کسائی.
وآن زاغ نگه کن چگونه پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عمارۀ مروزی.
یکی دشت پیمای پرّنده زاغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
جز درغم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم
در عشق تو جزبجان خطر می نکنم
گر من زاغم چرا حذر می نکنم.
مسعودسعد.
خاقانی آنکسان که طریق تو می روند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست.
خاقانی.
زال ارچه موی چون پر زاغ آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند.
خاقانی.
زاغ حرص و همای همت را
ریزۀ استخوان نمی یابم.
خاقانی.
می نتوان یافت، بشب در، چراغ
در قفس روز توان دید زاغ.
نظامی.
مردۀ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای بخون در مزن.
نظامی.
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت و گر زاغ.
نظامی.
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد بزاغ.
سعدی.
یا بتشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
سعدی (گلستان).
طوطئی را با زاغی دریک قفس کرده بودند.... عجبتر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی بجان آمده بود. (گلستان).
- پر زاغ:
شب از حملۀ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
زال ار چه موی چون پر زاغ آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند.
خاقانی.
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ.
عطار.
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ.
عطّار.
ترکیبات:
- زاغ آشیان، (مقلوب آشیان زاغ). آشیانۀ زاغ. لانۀ زاغ. زاغ بانگ (مقلوب بانگ زاغ). آواز زاغ. زاغ پیسه. زاغ پیشه. زاغ چشم. زاغ رنگ. زاغ فعل.
،
{{صفت}} آدم ازرق. مؤلف آنندراج گوید: و از اینجا است (از روی شباهت با چشم مرغی که نام آن زاغ است) که آدمی ازرق را زاغ گویند. (آنندراج). زاغ چشم یا چشم زاغ.
- هم چشم زاغ:
بلبلم اما سلیم از بی وفائی های گل
اشک خونین درچمن هم چشم زاغم میکند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
، چشم کبود و (ازرق) را چشم زاغ و دیدۀزاغ گویند:
یکی باغبان اندر آن باغ بوده
دل سختش و دیدۀ زاغ بوده.
اسدی (لغت فرس).
، مجازاً چشم خیره. رجوع به چشم سفید شود،
{{اسم}} و جنسی از کبوتر که سیاه باشد و سخت متحرک بوده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، انحنای و روخ کمان نزدیک دو سر آن. (ناظم الاطباء)، و بمعنی گوشۀ کمان هم هست. (برهان قاطع). و آن پارۀ شاخ سیاه باشد که بر هر دو گوشۀ کمان وصل کنند. (غیاث اللغات). و این بطریق کنایت و استعارت است لیکن بتنهائی زاغ نگویند. (آنندراج) :
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
بشد تازیان تا سر پل دمان
بزه برنهاده دو زاغ کمان.
فردوسی.
و رجوع به زاغ کمان شود، و نام قولی باشد از موسیقی. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری). نوائی است از موسیقی. (غیاث اللغات) :
گه بصریر آمده چون مرغ باغ
نغمۀ بلبل زده از قول زاغ.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رجوع به آهنگ در لغت نامه شود، و زاج را نیز گفته اند که آن گوهری است کافی شبیه به نمک. (برهان قاطع). زاگ. (ناظم الاطباء) .و رجوع به زاغ شود، فتنه را نیز گویند. (برهان قاطع). فتنه و فساد و طغیان. (ناظم الاطباء)، و نام یک نوع مخلوقی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زاغ
طبری در وقایع سال 128 هجری قمری آرد: کرمانی چون پیروزی نصر بن سیار را دید، علم را از محمد بن عمیره گرفت و نبرد کرد تا وی را شکست داد ... محمد بن مثنی در حالی که زاغ بهمراه وی بود علمی زردرنگ بدست گرفت و حمله کرد، (از تاریخ طبری ج 9 چ نلدکه ص 1021)
تنگۀ زاغ یکی از چهار جاده که بندرعباس را به کرمان متصل میکند، تنگۀ زاغ از ایسین عبور و دورۀ کوه گنور را طی میکند بطرف سعادت آباد قاقم (نزدیک طارم) حاجی آباد پیش میرود و از آنجا به کرمان میرسد، (جغرافیای کیهان ج 3 ص 448)، و رجوع به تنگۀ زاغ شود
لغت نامه دهخدا
زاغ
ابن تهماسب همان زاب بن تهماسب است، رجوع به ذیل مجمل التواریخ و القصص ص 29 و زاب در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
زاغ
دهی است از دهستان بخش سیمگان شهرستان جهرم، واقع در 5000 گزی شمال باختری کلاکلی در کنار راه عمومی سیمگان به میمند، واقع در دامنه ای است گرمسیر و مالاریائی، آب آن از چشمه و رود خانه سیمگان و دارای محصول غلات، لیمو و خرما است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
زاغ
میل، عطف وبرگشت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زاغ
کلاغ کوچک مایل بسفیدی که مردار نخورد، (اقرب الموارد)، زاغ کوچک که به سفیدی زند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زاغ
مرغیست برنگ سیاه و منقار سرخی دارد به شکل کلاغ کوچک میباشد که هیچ جای او سفید نباشد وو پایهای او سرخ است
فرهنگ لغت هوشیار
زاغ
((تَ))
کلاغ سیاه، غراب، کبود، فتنه
زاغ سیاه کسی را چوب زدن: کنایه از بدون اطلاع او و برای کنجکاوی در کارش، او را تعقیب کردن
تصویری از زاغ
تصویر زاغ
فرهنگ فارسی معین
زاغ
زاغج، زاغچه، زغن، غراب، کلاغ، کبود، زاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاغ
اگر بیند زاغ و تذرو هر دو در شلوارش بود، دلیل است که فرزندش با کنیزش فساد کند. اگر بیند که زاغی را معالجه کرد، دلیل که مردی دزد را پند دهد. اگر بیند زاغی را ببافت و پنهان کرد، دلیل است درهواداری و باطل جوئی بود. اگر بیند زاغی به منقار از خانه او چیزی فرا گرفت، دلیل کند که فاسقی یا هندوئی از خانه او چیزی بدزدد. جابر مغربی
زاغ درخواب، دیدن مردی فاسق بددین و دروغگوی است در کارها. اگر بیند زاغی فرا گرفت یا کسی بدو داد، دلیل است که با کسی بدین صفت به کار باطل فریفته گردد. اگر بیند که زاغی را بکشت، دلیل است مردی را بدین صفت قهر کند. اگر بیند درجایگاهی زاغان جمع آمده بودند، دلیل که در آنجا دزدان و فاسقان جمع گردند. اگر بیند زاغی را شکار کرد، دلیل است از جایگاهی باطل نعمت یابد. محمد بن سیرین
اگر یک زاغ بیند، تاویلش کنیزک هندی بود. اگر زاغان بیند تاویلش لشگر است. اگر بیند که زاغی را پوست برکند، دلیل است که با زن غریب زنا کند. اگر بیند زاغی را بکشت، دلیل است اهل بیت او را مصیبت رسد. اگر بیند با وی زاغ سخن گفت، دلیل است از اخبار آگاه شود. اگر بیند که زاغان بسیار از هوا آمدند و می گذشتند، دلیل که در آن دیار لشگری پدید آید به قدر زاغان.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زاغ
زاج، رنگ آبی چشم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاغج
تصویر زاغج
زاغچه، پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
چینه دان مرغ، کیسه ای که بین حلقوم و معدۀ مرغ قرار دارد، گژار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغد
تصویر زاغد
زاغه، خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغچه، پرنده ای از خانوادۀ کلاغ با پاها و منقار زرد که کمی از زاغ کوچک تر است
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
آروغ:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلاءزاغن.
ابوسلیک گرگانی. (از سعید نفیسی در آثار و احوال رودکی ج 3 ص 1139)
لغت نامه دهخدا
زاغچه، کلاچه، کلاژه، کلاغ پیسه، قالنچه، عکه، عقعق، غلبه،
آنکه چشم کبود دارد، آنچه برنگ کبود است
لغت نامه دهخدا
(غَ /غِ)
آغل. محل نگاهداری گوسفند و گاو. غاری که کوهستانیها در کوه میکنند که در زمستانها محل حیوانات باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغذ و آغل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ زائغ. قوم زاغه، میل کنندگان از حق. (منتهی الارب). میل کنندگان از حق یعنی روی گردانیدن از حق. (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء و زائغ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از شهرهای سودان واقع در کنار رود نیل بوده است. ابن بطوطه آرد: بر رود نیل شهری است بنام کارشخو و رود نیل از آن میگذرد و به کابره و سپس بطرف زاغه و از زاغه به تنبکتو میرود. پادشاه زاغه و کابره فرمان بردار پادشاه مالی هستند. اهالی زاغه از دیر باز پیرو اسلام و دارای حس ّ دینی و دانش طلبی میباشند. (سفرنامۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 4 ص 395)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک. در 3000گزی شمال باختری طرخوران. منطقۀ آن کوهستانی و سردسیر و زبان اهالی آن فارسی و آب آن از قنات. دارای محصول غلات، میوجات و قلمستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان بالا از شهرستان اردستان. در 45000گزی شمال خاوری اردستان. 15000گزی راه فرعی شهراب به نائین. منطقه آن جلگه و معتدل و زبان اهالی آن فارسی است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، خشکبار، پشم و روغن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُ)
حوصله راگویند که چینه دان است. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). هزار چینه دان مرغ که بتازیش حوصله خوانندو آن را گژار گویند. (شرفنامۀ منیری) :
از اکنون تا پسین روزی ز گیتی
بر آن خاک ار فرود آید کبوتر
ز بس آغار خون گر دانه چیند
طبرخون رویدش از حلق و زاغر.
ازرقی.
رجوع به ژاغر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کلاغک. کلاغ خرد
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
چینه دادن ژاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغک
تصویر زاغک
زاغ خرد
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخ و گودال در کوه یا تپه یا بیابان که برای گوسفند و گاو درست می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دراز منقاران از خانواده کلاغها جثه اش از کلاغ کوچکتر و تقریبا به اندازه کبوتر است ولی پاهایش درازتر و قویتر از کبوتر و قرمز رنگ است و نوکش نیز طویلتر و قویتر از کبوتر و سرخ رنگ است زاغج زاغچ زاغچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغر
تصویر زاغر
((غَ))
چینه دان، ژاغر و جاغر هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاغه
تصویر زاغه
((غِ))
سوراخی که در کوه، تپه یا بیابان برای استراحت چهارپایان آماده کنند، کنایه از چهاردیواری محقر و تنگ جهت زندگی فقرا
فرهنگ فارسی معین