جدول جو
جدول جو

معنی زاغ

زاغ((تَ))
کلاغ سیاه، غراب، کبود، فتنه
زاغ سیاه کسی را چوب زدن: کنایه از بدون اطلاع او و برای کنجکاوی در کارش، او را تعقیب کردن
تصویری از زاغ
تصویر زاغ
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با زاغ

زاغ

زاغ
مرغیست برنگ سیاه و منقار سرخی دارد به شکل کلاغ کوچک میباشد که هیچ جای او سفید نباشد وو پایهای او سرخ است
فرهنگ لغت هوشیار

زاغ

زاغ
پرنده ای حلال گوشت از خانوادۀ کلاغ با پرهای سیاه که در تابستان به جاهای سردسیر می رود، به رنگ کبود، به رنگ ازرق، برای مِثال یکی باغبان اندرآن باغ بوده / دل سختش و دیدۀ زاغ بوده (اسدی - لغت نامه - زاغ)، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، هر یک از دو گوشۀ کمان که زه را بر آن بند می کردند و گاهی آن را به شکل زاغ می ساختند، گوشۀ کمان، برای مِثال دو زاغ کمان را به زه برنهاد / ز یزدان پیروز گر کرد یاد (فردوسی - ۶/۴۸۴)
زاج، جسمی معدنی بلوری شکل و به رنگهای سفید، سبز، سیاه و کبود با خاصیت قبض شدید که در آب حل می شود و در طب و صنعت به کار می رود، زاک، زَک، زاگ
زاغ
فرهنگ فارسی عمید

زاغ

زاغ
کلاغ کوچک مایل بسفیدی که مردار نخورد، (اقرب الموارد)، زاغ کوچک که به سفیدی زند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

زاغ

زاغ
دهی است از دهستان بخش سیمگان شهرستان جهرم، واقع در 5000 گزی شمال باختری کلاکلی در کنار راه عمومی سیمگان به میمند، واقع در دامنه ای است گرمسیر و مالاریائی، آب آن از چشمه و رود خانه سیمگان و دارای محصول غلات، لیمو و خرما است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

زاغ

زاغ
ابن تهماسب همان زاب بن تهماسب است، رجوع به ذیل مجمل التواریخ و القصص ص 29 و زاب در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

زاغ

زاغ
طبری در وقایع سال 128 هجری قمری آرد: کرمانی چون پیروزی نصر بن سیار را دید، علم را از محمد بن عمیره گرفت و نبرد کرد تا وی را شکست داد ... محمد بن مثنی در حالی که زاغ بهمراه وی بود علمی زردرنگ بدست گرفت و حمله کرد، (از تاریخ طبری ج 9 چ نلدکه ص 1021)
تنگۀ زاغ یکی از چهار جاده که بندرعباس را به کرمان متصل میکند، تنگۀ زاغ از ایسین عبور و دورۀ کوه گنور را طی میکند بطرف سعادت آباد قاقم (نزدیک طارم) حاجی آباد پیش میرود و از آنجا به کرمان میرسد، (جغرافیای کیهان ج 3 ص 448)، و رجوع به تنگۀ زاغ شود
لغت نامه دهخدا

زاغ

زاغ
مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه میباشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهی الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد. (صحاح الفرس). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره ای سفید است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مؤلف صبح الاعشی آرد: نوعی کلاغ است کوچک، برنگ سبز لطیف و خوش منظر. گاهی دارای منقار و پاهای سرخ. و این همان است که آن را غراب الزیتون نیز می نامند زیرا زیتون میخورد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 76). یکی از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع و دارای پیکری است بقدر کبوتر و منقار و پاهای او قرمز می باشد. خوردن گوشت وی مقوی باء است و زهرۀ آن رنگ سفید را جلا می دهد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). محقق حلی گوید: زاغ که همان غراب الزرع است حلال است. (شرایع محقق حلی). دمیری آرد: از انواع غراب است که غراب الزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزیتون خوانده می شود و دارای اندامی کوچک و منظری زیبا و ظریف است و منقار و پاهای بعضی از زاغها برنگ قرمز میباشد. و صاحب عجایب المخلوقات که گوید زاغ نام غراب سیاه و بزرگ است اشتباه کرده است. (از حیوه الحیوان: زاغ). و در همان کتاب آمده، بیهقی گوید: از حکم شرع درباره خوردن غراب ها پرسیدم او گفت نوع بزرگ و سیاهش را مکروه میدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گویند باک نیست - انتهی. از سخنان دمیری برمی آید که زاغ مرادف غراب نیست بلکه قسمی خاص است از آن و متداول میان فارسی زبانان نیز اکنون چنان است که قسم حلال گوشت را زاغ یا کلاغ زاغی و قسم حرام گوشت (بزرگ و سیاه) را کلاغ خوانند. رجوع به غراب. کلاغ. زاغ دشتی. و زاغچه شود:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا.
رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز چو غلبه بشدستم دورنگ.
منجیک.
زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید، گل به گل اندر غژید.
کسائی.
وآن زاغ نگه کن چگونه پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عمارۀ مروزی.
یکی دشت پیمای پرّنده زاغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
جز درغم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم
در عشق تو جزبجان خطر می نکنم
گر من زاغم چرا حذر می نکنم.
مسعودسعد.
خاقانی آنکسان که طریق تو می روند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست.
خاقانی.
زال ارچه موی چون پر زاغ آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند.
خاقانی.
زاغ حرص و همای همت را
ریزۀ استخوان نمی یابم.
خاقانی.
می نتوان یافت، بشب در، چراغ
در قفس روز توان دید زاغ.
نظامی.
مردۀ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای بخون در مزن.
نظامی.
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت و گر زاغ.
نظامی.
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد بزاغ.
سعدی.
یا بتشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
سعدی (گلستان).
طوطئی را با زاغی دریک قفس کرده بودند.... عجبتر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی بجان آمده بود. (گلستان).
- پر زاغ:
شب از حملۀ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
زال ار چه موی چون پر زاغ آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند.
خاقانی.
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ.
عطار.
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ.
عطّار.
ترکیبات:
- زاغ آشیان، (مقلوب آشیان زاغ). آشیانۀ زاغ. لانۀ زاغ. زاغ بانگ (مقلوب بانگ زاغ). آواز زاغ. زاغ پیسه. زاغ پیشه. زاغ چشم. زاغ رنگ. زاغ فعل.
،
{{صِفَت}} آدم ازرق. مؤلف آنندراج گوید: و از اینجا است (از روی شباهت با چشم مرغی که نام آن زاغ است) که آدمی ازرق را زاغ گویند. (آنندراج). زاغ چشم یا چشم زاغ.
- هم چشم زاغ:
بلبلم اما سلیم از بی وفائی های گل
اشک خونین درچمن هم چشم زاغم میکند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
، چشم کبود و (ازرق) را چشم زاغ و دیدۀزاغ گویند:
یکی باغبان اندر آن باغ بوده
دل سختش و دیدۀ زاغ بوده.
اسدی (لغت فرس).
، مجازاً چشم خیره. رجوع به چشم سفید شود،
{{اِسم}} و جنسی از کبوتر که سیاه باشد و سخت متحرک بوده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، انحنای و روخ کمان نزدیک دو سر آن. (ناظم الاطباء)، و بمعنی گوشۀ کمان هم هست. (برهان قاطع). و آن پارۀ شاخ سیاه باشد که بر هر دو گوشۀ کمان وصل کنند. (غیاث اللغات). و این بطریق کنایت و استعارت است لیکن بتنهائی زاغ نگویند. (آنندراج) :
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
بشد تازیان تا سر پل دمان
بزه برنهاده دو زاغ کمان.
فردوسی.
و رجوع به زاغ کمان شود، و نام قولی باشد از موسیقی. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری). نوائی است از موسیقی. (غیاث اللغات) :
گه بصریر آمده چون مرغ باغ
نغمۀ بلبل زده از قول زاغ.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رجوع به آهنگ در لغت نامه شود، و زاج را نیز گفته اند که آن گوهری است کافی شبیه به نمک. (برهان قاطع). زاگ. (ناظم الاطباء) .و رجوع به زاغ شود، فتنه را نیز گویند. (برهان قاطع). فتنه و فساد و طغیان. (ناظم الاطباء)، و نام یک نوع مخلوقی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا