جدول جو
جدول جو

معنی زارشکو - جستجوی لغت در جدول جو

زارشکو
(رِ)
دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. در 58هزارگزی شمال باختری راور و 30هزارگزی باختر راه فرعی کوهبنان به کرمان در منطقه ای جلگه ای و سردسیر و دارای آب قنات و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرشکی
تصویر زرشکی
سرخ تیره، به رنگ زرشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارشکر
تصویر خارشکر
شکرتیغال، ماده ای سفید و شیرین که توسط حشره ای بر روی شاخ و برگ گیاهی خاردار با گل های آبی رنگ به همین نام تولید می شود و مصرف دارویی دارد، تیغال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارشک
تصویر خارشک
جرب،
میل شدید جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه، حشره ای ریز و بال دار از خانوادۀ مگس که نیشی خرطوم مانند دارد و بدن انسان را نیش می زند، سارخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارشک
تصویر شارشک
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارشک
تصویر دارشک
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، سرشک، انبرباریس، زراج، زارج، زراک، زرک، امبرباریس، برباریس، اترار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
آنکه یا آنچه مانع پیشرفت کار می شود
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام شهری بود مابین جنوب و مغرب هند که طوایف ایرانی درآن بسر میبردند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 155 شود
لغت نامه دهخدا
کلمه امر یعنی نگاهدار. توجه کن. (ناظم الاطباء). این کلمه را شعوری با گاف آورده است و هر دو در آن متفردند. و رجوع به باشگو شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
قسمی بادام کوهی در نزدیک جهرم
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 33 هزارگزی شمال کرمان سر راه مالروکرمان به حرجند محلی است کوهستانی و سردسیر دارای 52 تن سکنه و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از قنات و محصولات غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
جزیره ای است در ده هزارگزی شمال جزیره خارک بطول 4/5 هزار گز و عرض آن 700 گز و خالی از سکنه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رِ شَ)
بیمار ابنه زدگی. حکّه. خارش، خارش مقعد که آن را کرمک گویند
لغت نامه دهخدا
(رِ)
زرشک. (دزی ج 1). بار درختی است معروف که در طعام ها و آش ها کنند و خورند. (برهان: زرشک)
لغت نامه دهخدا
نام مرغی است، رجوع به داربر و دارکوب شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دنا ماریا. زن دن ژوان پادیلا، آنگاه که شارل کن شوهر او را مغلوب و مقتول ساخت این زن در برابر عساکر شارل کن مقاومتی مردانه کرد و ازین رو بشجاعت مشهور شد و آنگاه که در محاصره افتاد بگریخت و بمملکت پرتقال رفت و پس از مدتی توقف هم در آنجا وفات یافت
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دارای رشک. صاحب رشک. باغیرت. غیرتمند. غیور. غیران. نیک غیرتمند. (منتهی الارب). رشکین. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (دمزن). غیره، بارشکی. (منتهی الارب). رجوع به رشک و ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سارخک. پشه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری). بعوضه. بق:
سارشک پیل را به سنان برزمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری، رشیدی، انجمن آرا، آنندراج).
نیم سارشکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پردود شد.
عطار (از شعوری).
رجوع به سارخک شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
منسوب است به قریۀ مارشک. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
هر چیز که مانع از پیشرفت کار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کار شکنی کند. ساعی. واشی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 126 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و یکهزارگزی شمال راه فرعی لار برگله دار، در جلگه واقع است، دارای 96 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و پیاز و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفۀ اهل خراسان)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گیاهی است از دستۀ لوله گلی ها و نهنج آن کروی و پرخار است و مادۀ قندی ترشح می کند که آن را شکرتیغال گویند و برای تسکین سرفه مؤثر است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 261)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
اشکال اربعۀ منطق
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محمد بن فضل بن علی مارشکی طوسی مکنی به ابوالفتح از مردم طابران. امامی فاضل و بسیار عبادت بود. از ابوحامد غزالی فقه آموخت و از گزیده ترین شاگردان طوسی بشمار می آمد. او به سال 549 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان چ اسدی ج 4 ص 391)
لغت نامه دهخدا
(رِ یَ)
ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان. در 5هزارگزی شمال خاوری راور و 5هزارگزی خاور راه راور به مشهد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
شخص کار شکننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه بق سارخک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرشکی
تصویر زرشکی
برنگ زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرشکی
تصویر زرشکی
به رنگ زرشک (سرخ متمایل به کبود)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
((شِ کَ))
کسی که مانع پیشرفت کار باشد، سخن چین، نمام
فرهنگ فارسی معین
اخلالگر، اشکال تراش، جلوگیر، مانع، مخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهار تکه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را با شکنجه کشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
قله ای به ارتفاع ۴۰۰۰ متر در کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی