جدول جو
جدول جو

معنی زارازار - جستجوی لغت در جدول جو

زارازار
با حالت زاری، به حالت خواری، زبونی، ضعف و ناتوانی
تصویری از زارازار
تصویر زارازار
فرهنگ فارسی عمید
زارازار
بحال زاری، زارزار:
موالیان تو از تو ببانگ نوشانوش
مخالفان تو از تو بویل زارا زار،
حکیم زلالی (از آنندراج)،
و رجوع به زار شود
لغت نامه دهخدا
زارازار
بحال زاری: زار زار:) موالیان تو از تو ببانگ نوشانوش مخالفان تو از تو بویل زارازار (زلالی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارزار
تصویر خارزار
خارستان، زمینی که در آن بوته های خار بسیار روییده باشد، خارزار، خارسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارادار
تصویر دارادار
شان و شوکت، کروفر، جنگ وهیاهو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرازار
تصویر چرازار
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
جنگ وجدال، پیکار، نبرد، برای مثال همی تا برآید به تدبیر کار / مدارای دشمن به از کارزار (سعدی۱ - ۷۳)، میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
با سوز و اندوه شدید مثلاً زار زار گریستم
زار زار سوختن: به خواری و زبونی آتش گرفتن و سوختن
زار زار کشتن: با ذلت و خواری و زبونی کشتن
زار زار نالیدن: ناله کردن از سوز دل، سخت نالیدن، برای مثال بلبلی زار زار می نالید / بر فراق بهار وقت خزان (سعدی۲ - ۶۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرزار
تصویر زیرزار
نالۀ ضعیف، بانگ حزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارگزار
تصویر کارگزار
انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند
واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
همان خوارزار است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
به زاری زار، زار زار:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.
فرخی.
- ، به خواری. به ذلّت. با مذلّت: بعد از آن (فرعون) فرمود تا آن مهتران را بزاری زار بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
و رجوع به زارزار شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، 1هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج، 35هزارگزی جنوب خاوری راه مراغه به میانه، واقع درمنطقه ای کوهستانی و معتدل و آب آن از چشمه و دارای محصول غلات و بزرک، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام نوعی تب است در هند، (جانورشناسی عمومی ج 1 ص 90)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
عامل. ج، کارگزاران: و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی). بسیار میفرمودند کارگزار روندۀ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است. (انیس الطالبین بخاری ص 124). کارگزاران و قاصدان سلاطین روزگار بسیار بگرمینه میگذرند. (انیس الطالبین بخاری ص 154). فرمودند بزرگ صفتی است محبت، کارگزار راه حق همین است. (انیس الطالبین بخاری ص 156) ، شغلی در وزارت خارجۀ قدیم، کسی که کارهای بانک را در شهر دیگری انجام میدهد. و رجوع به کارگذار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کارابزار. آلات و وسائل کار. ابزار کار، افزار کار
لغت نامه دهخدا
محلی در اسپانیا درنزدیکی تلد، در سال 1853م، گنجینه ای از تاجهای پادشاهان ویزی گو (گوهای غربی) در این شهر احداث شد
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ / هَِ هَِ)
هزار برابر هزار. یک میلیون: فراغت دل هزارهزار مردم. (تاریخ بیهقی). خراج پارس سی وشش هزارهزار درهم برآمد چنانکه سه هزارهزار دینار باشد. (فارسنامۀابن بلخی). و قرار داد که از آن کوره جمله دوهزارهزار درم خدمت بیت المال کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی)..
لغت نامه دهخدا
دار و گیر، دیر پاییدن، ثبات داشتن و مدارا کردن و بسیار ماندن، (برهان) :
روز دارادار و بردابرد میدان نبرد
هر غلام شه، بمردی همنبرد زال باد،
سوزنی،
رجوع به داردار شود
لغت نامه دهخدا
بازارهای چهارگانه متقاطع،
- چاربازار تهران، عبارت است از چهار بازار که یکی لبافی است و دیگری کرجی دوزی و سومی سراجی و چهارمی نعلچیگری و چاربازار مسطور منتهی میشود بچارسویی که فاصله آن تا چهارسو بزرگ معروف طهران زیاده از صد قدم نیست، (مرآت البلدان ج 4 ص 30)،
- چاربازار قیصریۀ اصفهان، از اسواق معتبرۀ این شهر و از بناهای شاه عباس اول و نادر بازاری است که به این استحکام و خوبی و وسعت و ارتفاع ساخته شده باشد، (مرآت البلدان ج 4 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(اِ زا اِ زا)
کلمه ای است که بدان میش را خوانند برای دوشیدن
لغت نامه دهخدا
برای مبالغه آید،
- زارزار سوختن، بخواری و زبونی یا شدت و حدت طعمه آتش شدن، بخواری به آتش سوختن:
دلی که ز آب وصالت بجوی بود روان
بسوخت ز آتش هجر تو زارزار، دریغ،
عطار،
- زارزار کشته شدن، کشته شدن بزاری و زبونی، کشته گردیدن بذلت و خواری:
گفت آخر از خدا شرمی بدار
می کشی این بی گنه را زارزار،
مولوی،
- زارزار گریستن، سخت گریستن، بسیار زاری کردن، به آواز بلند گریه کردن: همه زارزار میگریستند، (تاریخ بیهقی ص 186)، و سلمان نیز بر فراق رسول میگریست و نوحه میکرد و زارزار میگریست، (قصص الانبیاء ص 241)، ایشان ایوب را در زنبیل نهادند و از آن ده بیرون بردند و بر وی زارزار بگریستند، (قصص الانبیاء ص 56)، یعقوب زارزار بگریست و گفت شما راست میگوئید، (قصص الانبیاء ص 56)،
- زارزار نالیدن، سخت نالیدن، بلند ناله کردن:
خاقانیا مصیبت غم خوار کار نیست
هین زارزار نال که کار اوفتاد سخت،
خاقانی،
بلبلی زارزارمینالید
بر فراق بهار، فصل خزان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
بسیار زار. بسیار لاغر، گریۀ بسیارسخت. (ناظم الاطباء). و رجوع به زار و نزار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دارادار
تصویر دارادار
ثبات و پایداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار زار
تصویر کار زار
کار (جنگ) زار میدان جنگ، جنگ حرب محاربه مقاتله: (دگر گشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار ک) (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
گریه شدید از سوز دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگزار
تصویر کارگزار
عامل، انجام دهنده کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگزار
تصویر کارگزار
((گُ))
عامل، مأمور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
به حال زاری، به حالت خواری و زبونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
جنگ، جدال، نبرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارگزار
تصویر کارگزار
عامل، آژان، مامور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
صحنه جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشکار، عامل، مامور، مباشر، متولی، ناظر، وکیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گریه ی شدید، گریه ی توام با ناله
فرهنگ گویش مازندرانی