جدول جو
جدول جو

معنی زاخورش - جستجوی لغت در جدول جو

زاخورش
(خوَ / خُ رِ)
مخفف زارخورش. زنی که طعام اندک خورد و کم خور باشد وعرب آن زن را قتین گوید. (آنندراج) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
زاخورش
زنی که طعام اندک خورد قتین
تصویری از زاخورش
تصویر زاخورش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاخوره
تصویر پاخوره
نشستنگاهی که در کنار در خانه درست کنند، سکوی در خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زارخورش
تصویر زارخورش
کسی که کم غذا می خورد، کم خور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
سال خورده، پیر، فرتوت
فرهنگ فارسی عمید
شهری است در ولایت لئون اسپانیا واقع در 250کیلومتری شمال غربی مادرید و بر جائی مرتفع نزدیک به ساحل راست رود دویرو، زامورا در 745 میلادی از دست عرب بیرون رفت و منصور بن ابی عامر در 985 آن را بازستاند و ویران ساخت، سپس در 1093 بار دیگر بدست اسپانیاییها افتاد، در 901 میلادی نیز (پیش از آنکه بدست منصور گشوده شود) الفونس کبیر پادشاه استوریا بر سر آن با عرب جنگید و پیروز شد، ولایت زامورا واقع است در میان ولایتهای ولید، سلمنکه، اورنسه، لئون و پرتغال و مساحت آن 135 میل مربع و دارای 250000 تن سکنه است، قسمت مهم آن، جلگه و دارای هوائی معتدل است مهم ترین رودهای آن رود دویرو میباشد که آن را قطع میکند و رود اسله در آن میریزد، در زامورا معادن انتیمون نیز موجود است، (از دائره المعارف بستانی)، در الموسوعه العربیه آمده: شهری است جزء منطقۀ لئون که تا 1230 کشوری مستقل بوده و پس از آن ضمیمۀ قشطالۀ اسپانیا گردید
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
در تداول عامه به معنی نصیب و قسمت.
- آب خورش کسی از جایی کنده شدن، از آنجای کوچ کردن و رفتن او
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقّاب، حفّار. ج، چاخورگان. رجوع به چاخو و چاخوئی شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
سر بآب فروبردن و غوطه خوردن باشد. (برهان). غوطه وری، سخن غیر تحقیق گفتن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دعوی بیجا کردن. کسی را بوعده های دروغین و گفتار خوش میان تهی فریفتن:
رگ (یا: دل) تو تا پیش یار بنمائی
دل تو خوش کند بخوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اند کو را روا بود بازار.
رودکی.
، شراب خوردن. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شراب آشامیدن:
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مؤلف تاریخ سیستان آرد: باز میان مردمان اوق تعصب شنگل و زاتورق افتاد اندر سنۀ احدی و اربعین و بوالفتح آنجا شد و ایشان را از آن زجر کرد. (تاریخ سیستان ص 325). و مفهوم این کلمه معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چینه دان. (اقرب الموارد). و رجوع به زاوره شود
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج) (فرهنگ شعوری). رجوع به زاخوست، زاخوستی و زاخوست شدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / رِ)
بدغذا و بدخوراک. (ناظم الاطباء) : وغل، مرد بدخورش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
همان ماهی زامور است
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق. دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است. جمعیت آن 400تن. آب آن از شطالعرب، محصول آن خرما، شغل مردم آن پرورش نخل و حصیربافی است. راه آن در تابستان قابل عبور برای اتومبیل میباشد. هنگام بارندگی با قایق از روی شطالعرب به خرمشهر رفت و آمد میشود، ساکنان آن از طایفۀ فرهانی اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
بمنی زادخوست که پیر سالخورده و فرتوت باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، پیر سال خورد. (جهانگیری). و رجوع به زادخورد و زادخوست شود
لغت نامه دهخدا
ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری، در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید، قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد، خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ’مار عبداهرهریا’ تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند، مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند، نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود، از آثار او دو کتاب زیر مشهور است: 1 - روض الجنان فی المعانی و البیان، 2 - المیزان الذهبی فی الشعر العربی، (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1423)
لغت نامه دهخدا
لحنی از الحان موسیقی، و شاید ماهور (؟)، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در رسائل اخوان الصفا آمده است: و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی احوال المشاکله بعضها لبعض و هو ان یبتدی ٔ فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ماشا کلها ثم یتبعها بالالحان المفرقه المطربه مثل السهنرج و الرمل و عند الرقص والدستبد، الماخوری و ماشاکله، (رسائل اخوان الصفا)، اذا اراد ان ینتقل من خفیف الرمل الی الماخوری ان یقف عند النقرتین الاخیرتین من ثقیل الرمل ثم یتلوهما بنقره ثم یقف وقفه خفیفه ثم یبتدی ٔ بالماخوری، (رسائل اخوان الصفا)، و من حذق الموسیقار ان یکسو الاشعار المفرقه الالحان المشاکله لها مثل الارمال والاهزاج و ما کان منها من المدیح فی معانی المجد و الجود ... ان یکسوها من الالحان المشاکله لها ... و ما کان فی المدیح ... ان یکسوها من الالحان مثل الماخوری و الخفیف، (رسائل اخوان الصفا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). هر چیز که با نان میخورند، مانند گوشت و ماست و پنیر و جز آن. (ناظم الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذیذ کردن نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند: او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد (عمرو لیث) روز به روزه بودن و شب به نان خشک روزه گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ بیهقی ص 484).
جز به نان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نانخورش ما را.
سنائی.
نخوت روش تو نیست بگذار
چون نانخورش تو نیست بگذار.
نظامی.
نانخورش از سینۀ خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب.
نظامی.
نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی: الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکره الاولیاء).
یکی نانخورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی.
، ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. (ناظم الاطباء)، مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در هفت فرسنگی میان جنوب و مشرق ده رم، (فارس نامۀ ابن البلخی)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
آنچه از غذا که در ته دیگ میماند و به آن می چسبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
زنی را گویند که طعام اندک خورد و کم خورش باشد و او را قتین گویند. (برهان قاطع). زنی را گویند که کم خور باشد. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری و رجوع به زاخورش شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
از شاه کوره، . شاخور. تنور. کوره. (ناظم الاطباء). داش خشت. کورۀ آجر و سفال پزی. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاخوره
تصویر فاخوره
سفال سازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخوری
تصویر فاخوری
سریانی تازی گشته از فخرا سفال ساز سفالگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زار خورش
تصویر زار خورش
زنی که طعام اندک خورد قتین
فرهنگ لغت هوشیار
نصیب قسمت. یا آب خورش کسی از جایی کنده شدن، از آنجا کوچ کردن و رفتن وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخروش
تصویر اخروش
خروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
((خُ))
پیر، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاخورشی
تصویر پاخورشی
((خُ رِ))
وسایل لازم برای پخت خورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخورش
تصویر آبخورش
((خُ رِ))
نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زایوری
تصویر زایوری
تولید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زادوری
تصویر زادوری
تولید مثل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زایور
تصویر زایور
تولیدگر
فرهنگ واژه فارسی سره
یکباره، ناگهانی بی خبر
فرهنگ گویش مازندرانی