نوعی غله شبیه ماش که از آن نان می پزند، برای مثال می خوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس / نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش (خاقانی - لغت نامه - شاخل) شاخ و برگ دادن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن شاخ و برگ بستن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن، شاخ و برگ دادن
نوعی غله شبیه ماش که از آن نان می پزند، برای مِثال می خوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس / نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش (خاقانی - لغت نامه - شاخل) شاخ و برگ دادن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن شاخ و برگ بستن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن، شاخ و برگ دادن
همان زابل است. (شرفنامۀ منیری). همان زابل است که سیستان باشد. (برهان قاطع). مبدل زابل است. (فرهنگ نظام). و بعضی گفته اند زابل مغیر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی) : نوذر و کاووس اگر نماند به اسطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. گفت چنین آورده اند که به ایام قدیم در شهر زاول جوانی بود چون نگارستان از این جعدموئی، سمن بوئی، ماه روئی... (سندبادنامه ص 136). او (سیف الدولۀ غزنوی) به بلخ دارالملک ساخت، مادرش دختر رئیس زاول بود و او را بدین سبب زاولی خوانند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 325). و رجوع به زاولی شود
همان زابل است. (شرفنامۀ منیری). همان زابل است که سیستان باشد. (برهان قاطع). مبدل زابل است. (فرهنگ نظام). و بعضی گفته اند زابل مغیر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی) : نوذر و کاووس اگر نماند به اسطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. گفت چنین آورده اند که به ایام قدیم در شهر زاول جوانی بود چون نگارستان از این جعدموئی، سمن بوئی، ماه روئی... (سندبادنامه ص 136). او (سیف الدولۀ غزنوی) به بلخ دارالملک ساخت، مادرش دختر رئیس زاول بود و او را بدین سبب زاولی خوانند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 325). و رجوع به زاولی شود
نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود: ز زابل بشاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی. فردوسی. همی رفت مهراب کابل خدای سوی خیمۀ زال زابل خدای. فردوسی. سوارش ازو باز ناورد پای مگر بر در شهر زابل خدای. (گرشاسب نامه). میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی. منوچهری
نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامۀ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود: ز زابل بشاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی. فردوسی. همی رفت مهراب کابل خدای سوی خیمۀ زال زابل خدای. فردوسی. سوارش ازو باز ناورد پای مگر بر در شهر زابل خدای. (گرشاسب نامه). میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی. منوچهری
غله ای است که آن را به هندی ارهر گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری). نام نوعی از غله است و نان از آن پزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اسم حبی از حبوب مأکوله است. (فهرست مخزن الادویه) : میخوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شاخول شود
غله ای است که آن را به هندی ارهر گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری). نام نوعی از غله است و نان از آن پزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اسم حبی از حبوب مأکوله است. (فهرست مخزن الادویه) : میخوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شاخول شود
درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپردۀ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپردۀ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم: نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است تا بدان چشمک اسیر طرۀ سنبل شویم شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم. امیرخسرو. نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها. امیرخسرو. ، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان)
درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپردۀ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپردۀ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم: نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است تا بدان چشمک اسیر طرۀ سنبل شویم شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم. امیرخسرو. نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها. امیرخسرو. ، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان)
عبدالرحمان بن معاویه بن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود لقب زهیر بن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب)
عبدالرحمان بن معاویه بن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود لقب زهیر بن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب)
طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120) الواح الداخل، نام محلی مرکب از چند تپۀ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی)
طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120) الواح الداخل، نام محلی مرکب از چند تپۀ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی)
دور شونده ناپدید یاوه بی آن که آن کار کند از شنیدن عقلش یاوه شود غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندر او روند برطرف شونده زوال یابنده، نابود ناپدید
دور شونده ناپدید یاوه بی آن که آن کار کند از شنیدن عقلش یاوه شود غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلکه عالم یاوه گردد اندر او روند برطرف شونده زوال یابنده، نابود ناپدید