جدول جو
جدول جو

معنی زئک - جستجوی لغت در جدول جو

زئک
جوانه ی دوباره رسته ای که از بوته ی شالی درو شده بروید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرک
تصویر زرک
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، دارشک، سرشک، انبرباریس، برباریس، اترار، امبرباریس، زراک، زارج، زراج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاک
تصویر زاک
زاج، جسمی معدنی بلوری شکل و به رنگهای سفید، سبز، سیاه و کبود با خاصیت قبض شدید که در آب حل می شود و در طب و صنعت به کار می رود، زاگ، زک، زاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهک
تصویر زهک
آغوز، شیر غلیظ و زرد رنگ چهارپایان اهلی که پس از زایمان آن ها تا سه روز دوشیده می شود، کلستروم، پله، فلّه، شیرماک، شمه، فرشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرک
تصویر زرک
زر ورق، کاغذ زرد رنگ که به شکل ورق زر ساخته می شود و برای تزیین به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنک
تصویر زنک
زن کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَ طُ)
کوفتن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). کوفتن چیزی را میان دو سنگ. (از اقرب الموارد) ، بردن و پرانیدن باد خاک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت جستن باد باشد. (جهانگیری) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی از دهستان شاندیز است که در بخش طرقبۀ شهرستان مشهد و 24 هزارگزی شمال باختری طرقبه واقع است و 1185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
مانده شدن. اعیاء: زاحک، خسته. زاحکه، مؤنث آن. مصدر دیگر آن زحوک است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، مانده شدن شتر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری گوید زحک بمعنی ماندگی شتر است و بدین معنی در شعر کثیر آمده:
و هل ترینی بعد ان تنزع الیری
و قد ابن انضاء و هن زواحک.
و نیز در این بیت:
فأین و ما منهن من ذات نجده
و لو بلغت الا تری وهی زاحک.
(از لسان العرب).
، اقامت در مکان، زحک بدین معنی با ’ب’ بکار می رود. گویند: زحک بالمکان، یعنی در مکان اقامت کرد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). اقامت کردن در جای. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) ، نزدیک شدن. و بدین معنی با ’من’، بکار میرود، گویند: زحک منه، یعنی نزدیک شد بدو. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). نزدیک گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک شدن، دنو: تزاحک القوم، یعنی نزدیک شدند. این کلمه را خلیل نیاورده. (از جمهره اللغه ج 2 ص 149) (از لسان العرب) ، دوری گزیدن. بدین معنی با عن بکار میرود. گویند: زحک عن المکان، یعنی از آن جا دور گردید. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). دورشدن. از لغات اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب). ابن سیده گوید: زحک بمعنی ’زحف عن کراع’ و ازهری گوید زحل و زحک بمعنی دوری جستن و تنحی است. رؤبه گوید:
کأنه اذعاد فیها و زحک
حمی قطیف الخط او حمی فدک.
(از لسان العرب).
، بسختی و کوشش چیزی از کسی گرفتن. بدشواری عطیه از کسی دریافت داشتن. گویند: لم یعط فلان الا زحکاً، یعنی نبخشید مگر بجهد. (متن اللغه). و رجوع به زحق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زک، زکا و زککاً، تنگاتنگ رفت یا جهت سستی و ناتوانی کوتاه گام رفت. (منتهی الارب). رجوع به زک شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
زرشک را گویند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (از مفاتیح). زرشک. درخت زرشک. (ناظم الاطباء).
زرک. (ز ر)
{{اسم مصغّر}}زرورق را گویند و آن چیزی است که زنان بر روی پاشند و داخل هر هفت باشد که آن سرمه، وسمه، نگار، غازه، خال، سفیدآب و زرک است و بعضی بجای خال غالیه گفته اند که خوشبوی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ریزه های ورق طلا. (غیاث اللغات). غبار زر یا زرین که بر موی افشاندندی زینت را. تنکه ها و پولکها از زر که زنان زینت را به پیشانی یا روی خود می چسبانیدند. پولک زرد طلائی که بر روی چفساندندی زنان زینت را.
- امثال:
یکی می مرد ز درد بی نوائی
یکی می گفت خانم زرک میخواهی.
(از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ حَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 20کیلومتری جنوب باختری فریمان. از نظر موقع، منطقه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 175 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب این ده از چشمه و قنات، و محصولات آن غلات و سیب زمینی است. شغل اهالی کشاورزی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
ازایلات متفرقۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
آژخ. ثؤلول. زلق. زگیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نوعی خرما در حاجی آباد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدخلق گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در فشار و مضیقه قرار دادن. (از دزی ج 1 ص 589) ، جستجو کردن مطالبی اغواکننده تا کسی را پریشان سازند. (از دزی ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِ)
بن دم جانور پرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دم غزۀ مرغ و دم مرغ و بن دم آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برانگیختن کسی را بر کسی تا سخت خشمگین شود بر وی، پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
شیر زنان و شیر حیوانات نوزاییده باشد و آن را آغوز و فله نیز گویند و عربان لباء خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). از: ’زه’ + ’ک’، پسوند نسبت. (حاشیۀ برهان چ معین). لباء. فله. ماک. آغوز. فرشه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کشک دارو زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بارخر.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جاییست که در مصراع زیر از رویشده آمده:
و یبلغ بها زحکاً و یهبطن ضرغداً.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
مخفف زاکی مرد پاکیزه و نیکو
لغت نامه دهخدا
(زاک ک)
خشمناک. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
لک، (شرفنامۀ منیری)، همان زمج بلور است، (شرفنامۀ منیری) :
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک،
(مثنوی)،
و رجوع به المعرب جوالیقی وفرهنگ شعوری، غیاث اللغات، زاغ، زاج، زاگ، لخچ، زمج، شب و زمه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 30هزارگزی شمال باختری مشهد و 1000گزی خاور راه مشهد به ارداک، در منطقه ای جلگه، سردسیر، سکنۀ آن 777 تن، فارسی زبان اند و دارای آب از رودخانه و محصول غلات و کنجد است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ملحی است معدنی و بلوری شکل و ترکیب آن عبارت است از سولفات مضاعف آلومینیوم با یکی از فلزات قلیایی است. این فلزات همه متحدالشکل و به صورت سیستمهای منظم با 24 ملکول آب متلور میشوند. مزه آنها شیرین و قابض است و معمولا در آب حل میگردند جمع زاجات. یا زاج آهن زاج سبز. یا زاج ابیض زاج سفید. یا زاج احمر قسمتی از زاج سفید مایل به سرخی است وجوف آن سیاه و با تجاویف و ثقبه ها و غلیظ تر از دیگر اقسام و در جمیع افعال مانند آنهاست. یا زاج اخضر زاج سبز. یا زاج اسود زاج کفشگران. یا زاج اساکفه زاج کفشگران. یا زاج اصفر زاج زرد. یا زاج بلور زاج سفید شب یمانی. یا زاج پتاسیم (پطاسیم) زاج معمولی. یا زاج زرد بهترین قسم زاج است و افضل آن برنگ طلایی و درخشنده است و سوخته آن لطیفتراست زاج اصفر. یا زاج سبز سولفات دوفر زاج آهن. یا زاج سفید زاج معمولی سولفات مضاعف پتاس و آلمین. یا زاج سیاه زاج کفشگران. یا زاج کبود کات کبود سولفات مس. یا زاج کفشگران قسمی از زاج سفید است که چون آب بدان رسد سیاه گردد طبیعت آن مانند اقسام دیگر و قابضتر از آنهاست زاج اساکفه مالیطرنا ملیطرنا. یا زاج معمولی مرکب از یک ملوکول سولفات آلومینیوم و یک ملکول سولفات پتاسیم و 24 ملکول آب و آن جسمی است سفید رنگ در آب سرد کم محلول ولی در آب گرم محلول است دارای طعمی قابض است و در 100 درجه حرارت آب خود را از دست میدهد و در حرارت بیشتر به شکلی مخصوص شبیه به قارچ در می آید. سخنی که از روی خشم در زیر لب گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهک
تصویر زهک
کوفتن، خاک برخیزاندن باد شیر زنان یا جانوران نو زاییده آغوز فله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئر
تصویر زئر
شیر غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنک
تصویر زنک
لاتینی تازی گشته روی از توپال ها زن کوچک، زن فرومایه و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوک
تصویر زوک
خرامیدن، راه رفتن کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
بد خویی گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس. ماده ایست از جمله) هر هفت (که زنان به روی پاشند، کاغذی زرد که به شکل ورقه زر سازند و جهت زینت بکار برند زر ورق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحک
تصویر زحک
نزدیک شدن، دور شدن از واژه های دو پهلو، مانده شدن، ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهک
تصویر زهک
((زِ هَ))
شیر زنان یا جانوران دیگر نو زاییده، آغوز، فله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاک
تصویر زاک
معرب زاگ، جسمی است معدنی و بلوری شکل به رنگ های سفید، کبود، سبز، سیاه، که مزه آن شیرین و قابض است و معمولاً در آب حل می شود، زاج
فرهنگ فارسی معین
((زَ رَ))
یک قلم از هفت قلم مواد آرایشی زنانه و آن خالی بود که به وسیله سرمه روی صورت ایجاد می کردند
فرهنگ فارسی معین