جدول جو
جدول جو

معنی ریه - جستجوی لغت در جدول جو

ریه
هر یک از دو عضو اصلی تنفس در بدن پستانداران که داخل قفسۀ سینه قرار دارد، شش، جگرسفید
فرهنگ فارسی عمید
ریه
(تَ)
وری. (ناظم الاطباء). افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) ، آتش جستن از آتش زنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیرون شدن آتش از آتش زنه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وری ّ شود، آگنده شدن مغز استخوان. (تاج المصادر بیهقی) ، بخوردن ریم جوف مردم را. (تاج المصادر بیهقی)
ناپدیدشدن سراب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نمودن و ناپدیدشدن: راه السراب. (منتهی الارب) ، آمدن و رفتن مرد. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ریه
(رَیْ یَ)
کوره ای وسیع به اندلس در قبلی قرطبه متصل به جزیرهالخضراء. (دمشقی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ریه
(رِ یِ)
دهی از بخش شهریار شهرستان تهران. دارای 186 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صیفی و انگور و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
ریه
(یَ)
آنچه بدان آتش افروزند از لته و هیزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شش. (منتهی الارب). تسهیل رئه به همزه. (از اقرب الموارد). رجوع به ریه و رئه شود، نوع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریه
(یَ / یِ)
ریه. رئه. شش. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (دهار). عضوی است غیرحساس. (از قانون ابن سینا چ تهران ص 72). شش. سحر. ریتین، تثنیۀ آن است. جگر سفید. سل. (یادداشت مؤلف). به پارسی شش گویند. (از اختیارات بدیعی) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (از تحفۀ حکیم مؤمن) :
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت افزا در ریه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ریه
خاک شور، (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازفرهنگ جهانگیری)، شوره، (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)،
افتادگی و بیچارگی، (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
ریه
جگر سفید، شش
تصویری از ریه
تصویر ریه
فرهنگ لغت هوشیار
ریه
((یِ))
شش
تصویری از ریه
تصویر ریه
فرهنگ فارسی معین
ریه
جگر، شش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ریه
روده، کنایه از فرزندان و نوه ها و ایل و تبار، روده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریه
تصویر آریه
(پسرانه)
نام سپهدار ایرانی طرفدار کورش صغیر پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
فرزند، نسل، فرزندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریه
تصویر بریه
خلق، مخلوق، مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریه
تصویر بریه
صحرا، بیابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریه
تصویر بریه
مربوط به برّ مثلاً قوای بریه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ یِ)
نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 قبل از میلاد فرمانده میسرۀ سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشۀ بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر م نن پیوست
لغت نامه دهخدا
(حَ ی یَ)
تأنیث حری ّ، سزاوار. ج، حریّات. حرایا
لغت نامه دهخدا
(بِرْ ری یَ)
تأنیث برّی، منسوب به برّ. و رجوع به برّ و برّی شود.
- وجوه (وجوهات) بریه، نقدها که بر سبیل مبرات دهند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بیره. دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنۀ آن 112 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ یِ)
شهری است در پنسیلوانی ازممالک متحدۀ آمریکا در ساحل جنوبی دریاچه ای پهناورموسوم بهمین نام. جمعیت آن 142000 تن و لنگرگاه زیبائی دارد و دارای استحکامات متین و راه آهن میباشد. راههای شوسۀ بسیار نقاط ناحیت مزبور را بهم مربوط میسازد، تجارت هیزم، زغال سنگ و نفت آن رونق دارد. مساحت آن 25000 هزارگز مربع است در ممالک متحده و اطراف دریاچۀ مزبور چند موضع دیگر بهمین نام موجود است
لغت نامه دهخدا
(اِ یَ)
یکی از کوههای دوهزار مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 153 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قُو لُ قَ دَ)
در اصطلاح عرفا، خارج شدن از بندگی کائنات و قطع تمام علاقات با غیر واجب میباشد، و آن دو درجه دارد: حریت عامه که آزادی ازقید شهوات باشد. و حریت خاصه که آزادی از رقیت آداب و رسوم است چه در این مرتبه انسان در تجلی نورالانوار منحل شده و به محاق میرود. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(ثَ ری یَ)
أرض ثریه، زمینی تر شده و نم دار بعد از آنکه خشک و یابس بود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 52 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه فرعی اتومبیل رو خلف آباد به شادگان و کنار شمالی رود خانه جراحی. دشت و گرمسیر و مالاریائی است. 100 تن سکنۀ شیعۀ فارس و عرب دارد. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. ساکنین از طایفۀ آل ابوشوکه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ ری یَ)
صحرا و زمین بی کشت، خلاف ریفیه. (منتهی الارب). صحرا. (اقرب الموارد). ج، براری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تعیین کردن: فرمان شد تا باز وضع قوبجور کنند و مستظهران را از پانصد دینار و بنسبت تا درویشی را یک دینار بریده کنند تا با خراجات وافی شود. (جهانگشای جوینی). تکاتب، بریده کردن بهای بنده بر وی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ)
نام یکی از دههای ناتل کنار از دههای نور مازندران است. (از مازندران و طبرستان رابینو ص 110)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
شاید از ریشه آکفت فارسی، آفه. آفه. عاهت. عاهه. عارضه. (زمخشری). جانحه. زحمت. علت. بلا. بلیه. ضرر. آکفت. آسیب. بیماری. (ربنجنی). گزند. عیب. آهو. ج، آفات:
رسیده آفت نشبیل او به هر کامی
نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
خردمند باشید و پاکیزه دین
از آفت همه پاک و بیرون ز کین.
فردوسی.
سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود... حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی).
دست من گیر ای اله العالمین
زین پرآفت جای و چاه تاربام.
ناصرخسرو.
هرک آفت خلاف علی هست بر دلش
تو روی از او بتاب و بپرهیز از آفتش.
ناصرخسرو.
در هدی نگشاید مگر کلید سخن
هم او گشاید درهای آفت و بلوی.
ناصرخسرو.
گر هیچ چاره کرد ندانم غم ترا
این دل که آفت است پس تو رها کنم.
مسعودسعد.
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند.
مسعودسعد.
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر.
مسعودسعد.
شاه بی بخشش آفت سپه است
بی نیازی سپاه، ذل شه است.
سنائی.
دوستیّت مبادبا نادان
که بود دوستیش آفت جان.
سنائی.
آفت عقل تصلف است. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان و... (کلیله و دمنه). از عثرت رای دروقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). وآدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه پرآفت... مانند کردم. (کلیله و دمنه). کسی گفتش چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ (گلستان).
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آفت برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد.
معزی.
- آفت دین و دل، در زبان شعری، معشوقی سخت جمیل.
، آسیب که کشت را رسد، چون ملخ و سن و تگرگ و زنگ و شجام و برق و صاعقه و سیل.
- آفت ارضی، آسیب زمینی از قبیل زلزله و خسف.
- آفت سماوی، آسیب جوّی.
- امثال:
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست.
پر عقاب آفت عقاب است.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَیْهْ)
مصغر ابراهیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
نسل، فرزندان، پشت، پدران، نسل آدمی و پری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریه
تصویر دریه
دانستن دریافتن به ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریه
تصویر بریه
آفریدگان، آفریده، خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریه
تصویر ذریه
((ذُ رِّ یُِ))
نسل فرزندان، مفرد ذراری و ذریات، ذریت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریه
تصویر بریه
((بَ یِ))
خلق، مخلوق، جمع برایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریه
تصویر بریه
((بَ یِّ))
صحرا، بیابان، جمع براری
فرهنگ فارسی معین