جدول جو
جدول جو

معنی ریسک - جستجوی لغت در جدول جو

ریسک
احتمال خطر، اقدام به کاری که نتیجۀ آن معلوم نبوده و احتمال خطر یا ضرر وجود داشته باشد
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
فرهنگ فارسی عمید
ریسک
احتمال خطر و ضرر فرانسوی سیج خطر، اقدام به امری که احتمال خطری در آن باشد، توضیح: احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
ریسک
خطر، احتمال خطر
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
فرهنگ فارسی معین
ریسک
به دنبال هم، پشت سرهم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریژک
تصویر ریژک
لغزش از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیسک
تصویر لیسک
حلزون، حیوانی نرم تن با صدفی مارپیچ بر پشت که برخی از انواع آن در آب زندگی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
صفحۀ غضروفی در بین مهره های ستون فقرات که حرکت مهره ها را آسان می کند و جا به جا شدن آن باعث ایجاد درد می شود، در پزشکی بیماری که در اثر جا به جا شدن و آسیب این بخش به وجود می آید، صفحۀ فولادی مدور در ماشین ها، در ورزش صفحۀ مدور چوبی یا پلاستیکی، با نواری فلزی و وزن دو کیلوگرم که ورزشکاران در میدان ورزش پرتاب میکنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریدک
تصویر ریدک
پسر، پسرک، جوانک، غلام بچه، برای مثال ریدکان خواب نادیده مصاف اندرمصاف / مرکبان داغ ناکرده قطاراندرقطار (فرخی - ۱۷۷)، شاد باش و می ستان از ریدکان و ساقیان / ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق (منوچهری - ۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسه
تصویر ریسه
تار، رشته، در علم زیست شناسی رشته ای از یاخته های همانند، تارهای سلولی بسیار ظریفی که از اجتماع آن ها اندام برخی از گیاهان مانند قارچ و جلبک تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
اسم هندی ابریشم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ابریشم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رشته که در آن عده ای از چیزی بند کرده باشند. مرسله از جوز و انجیر و جوزآکند و مانند آن: کلوند، یک ریسه انجیر. کلونده، یک ریسه جوزقند. (یادداشت مؤلف).
- بادریسه، بادریس. فلکۀ گلوی دوک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.
لبیبی.
رجوع به بادریس شود.
- دوک ریسه، آن دوک که بدان ریسمان خیمه وجز آن تابند. (آنندراج). رجوع به مدخل دوک ریسه شود.
- ریسه رفتن دل، نوعی از حالت در شکم شبیه به گرسنگی. حالی شبیه به گرسنگی در معده پدید آمدن. یا خود همان حال گرسنگی است: دلم ریسه می رود. پیدا آمدن حالتی در معده مانند کسی که گرسنه است یا کرم در معده دارد و یا ترشی بسیار خورده. (یادداشت مؤلف).
- ریسه سازی، (اصطلاح گچ بری) روی هم قرار دادن آجرها یا خشتها بطور ساده. مقابل بافتن.
، شوربای غلیظ که به بالای شلۀ پولاو و کشکک و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف)، هریسه. حلیم. صاحب برهان این دو معنی را به کلمه ریس داده است، لیکن از بیت لبیبی (ذیل مادۀ قبل) معلوم است که ریسه است، ریس و ریسه هردو به معنی هریسه آمده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش شهربابک شهرستان یزد. دارای 748 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
عصیان و گناه. (ناظم الاطباء). عصیان و گناه کردن. (آنندراج) (برهان) ، لغزش از جایی. (ناظم الاطباء). از جای فرولغزیدن. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) ، تعدی و تجاوز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حاصل مصدر قلیل الاستعمال رشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رشتن و ریسیدن شود
لغت نامه دهخدا
ریسنده، (ناظم الاطباء)، نعت فاعلی از ریسیدن به معنی آنکه می ریسد، (از شعوری ج 2 ص 17)، آه کشنده و افسوس خورنده، (ناظم الاطباء)، آنکه از ضعف بسیار لاغر و نزار شود، باریک ریس، (از شعوری ج 2 ص 17)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور، دارای 402 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ / رَ / رِ دَ)
پسر امرد بی ریش. (از ناظم الاطباء) (برهان). پسر جوان امرد. بی ریش. (فرهنگ فارسی معین). کودک. (از فرهنگ اوبهی) (شرفنامۀ منیری). از پهلوی ’ریتک’، به گمانم اینکه بجای راء بعضی فرهنگها زیدک با زاء ضبط می کنند، غلط باشد چه ممکن است این صورتی از رودک یعنی فرزند و یاریکای مازندرانی باشد و ریکا نیز شاید در اصل ریدکابوده. علاوه بر آن در ’کارنامۀ اردشیر’ مکرر این کلمه آمده است. (یادداشت مؤلف) ، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بود. (فرهنگ فارسی معین). غلام بچۀ ترک. (آنندراج) (از انجمن آرا). غلام امرد بود. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). غلام ترک مقبول. (از ناظم الاطباء) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
ورهمه ریدکان نرینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.
طیان.
هر کجا ریدکی بود تکلم
هر کجا کاملی بود خصیم.
طیان.
پرستنده با ریدک ماهروی
بخندید و گفتش که چونین مگوی.
فردوسی.
چنین گفت با ریدک ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی.
فردوسی.
یکی ریدکی پیش او بد بپای
به ریدک چنین گفت کای رهنمای.
فردوسی.
صدوچل کنیزک ابا طوق زر
دو صد ریدک خوب زرین کمر.
فردوسی.
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار.
فرخی.
با دوستان یکدل با مطربان چابک
با ریدکان زیبا با ساقیان دلبر.
فرخی.
شاد باش و می ستان ازساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری (از جهانگیری).
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دل گسل.
اسدی.
پریروی ریدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرین چهل.
اسدی.
به گرد من این شیردل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام.
مسعودسعد.
بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان
گرد تخت خویش چون دارد حشر لک لک بچه.
سوزنی.
- ریدکان، بچگان و پسرکان. (ناظم الاطباء). غلام بچگان و پسرکان را گویند. (آنندراج) (برهان) :
چهل خادم از ریدکان طراز
هزار اسب جنگی به زرینه ساز.
اسدی.
- ریدکان سرایی یا سرای، غلامان سرایی. خواجه سرا:
ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب
بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار.
فرخی.
ز خوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قندهاری.
فرخی.
بدش ریدکان سرایی هزار
هزار دگر گرد خنجرگذار.
اسدی.
کنیزک پدید آمد اندر قبای
میان بسته چون ریدکان سرای.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و ذرت و لبنیات است. ساکنان از طایفۀ ریگی وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
صفحه غضروفی که بین پیکر مهره های ستون فقرات قرار دارد و حرکت مهره ها را آسان میکند، این صفحه بطور طبیعی بوسیلۀ حلقه ای از بافت فیبروز در وسط دو مهره نگاهداری میشود، فرسوده یا پاره شدن پوشش فیبروزی باعث میگردد که غضروف دیسک به اطراف، کشیده شود و به بافتهای مجاور خود فشار وارد بیاورد و کشیده شدن غضروف دیسک به اطراف بر اعصاب و رانده شدن آن به عقب بر نخاع فشار وارد می آورد و در هر دو حالت موجب درد شدید میگردد، این کشیده شدن و رانده شدن غضروف را در اصطلاح پزشکی هرنی دیسکال یا دیسکوپاتی خوانند، (دائره المعارف فارسی)، صفحۀ آهنین مدور، قرص، در اصطلاح ورزش صفحه ای چوبین که در میانۀ طوقی فلزی جای داده شده است و آن را در میدان ورزش کاران پرتاب کنند
لغت نامه دهخدا
یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان ایرانشهر است، این بخش در جنوب خاوری ایرانشهر و در کنار مرز پاکستان واقعو حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به بخش سرباز و بخش سیب سوران، از طرف خاور بمرز پاکستان، از جنوب به بخش دشتیاری از شهرستان چاه بهار، از سمت باختر به بخش قصرقند محدود است، بطور کلی منطقه ای است کوهستانی، گرمسیر و مرکز بخش قصبۀ راسک در کنار رود خانه سرباز واقع شده است، این بخش از یک دهستان بنام پیشین تشکیل شده است، آب مشروب قراء بخش از رودخانه و چشمه و قنات تأمین میشود، محصول عمده آن: غلات، خرما، برنج، و لبنیات و شغل اهالی کشاورزی و دامپروری است، این بخش دارای 12 آبادی کوچک و بزرگ میباشد و جمعیت آن در حدود 6000 تن است باضافه در حدود دوهزار تن بطور سیار در دره های کوهستانی زندگی میکنند بنابر آمار فوق جمعیت بخش 8000 تن میباشد، راههای این بخش عموماً مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان رمشک که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت و در 135هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و 5هزارگزی جنوب راه مالرو کهنوج به رمشک واقع است، سکنۀآن ده تن می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام نوعی از انگور است، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
زبانشناس دانمارکی که در سال 1787 میلادی در براندکیلد که در نزدیکی جزیره فیونی قرار دارد تولد یافت و در سال 1832 میلادی در کپنهاک درگذشت، وی در سال 1818 میلادی سفری به هند کرد و بسیاری از نسخ کتابهای خطی ایرانی و بودایی را بدست آورد و بهمراه خود برد و در سال 1831 میلادی چند کتاب و رساله درباره زبانهای آسیایی و اروپایی منتشر کرد
لغت نامه دهخدا
به معنی سیسرو باشد که کرم گندم خراب کن است، (برهان) (از آنندراج)، رجوع به سیسرو، سوس و سیسرک شود، نام غله ای است که آنرا مشتک نیز گویند، (برهان) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قصبۀ مرکز قضا در چکسلواکی کنار نهر ووتاوه واقع در 100هزارگزی جنوب غربی پراگ. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
کلمه ترحم مانند ویسک که در وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. کش کش. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حلزون: لیسک ر بین زبر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سرا. (دهخدا. مجموعه اشعار 113)، نرم تنی از رده شکمپاییان و از دسته پولمونه ها که خاک زی است و دارای گونه های مختلف میباشد و در سراسر کره زمین میزید. شکل خارجی حیوان شبیه حلزون صدفش پهن و نازک است و دنباله ای از مانتو روی صدف را میپوشاند بطوریکه بدن حیوان ظاهرا برهنه بنظر میرسد (صدف حلزون مارپیچی است و حیوان در موقع استراحت و یا احساس خطر بدنش راداخل صدف مخفی میکند و در موقعی که حیوان حرکت مینماید صدف مارپیچی حیوان بر پشتش قرار دارد)، این حیوان بمزارع صیفی و بقولات حمله میکند ویکی از آفات این گیاهان است ازاین جهت باید با آن مبارزه کرد. در پزشکی از اجساد این جانوران شربتی تهیه میکنند که بنام شربت لیماس موسوم است و ضد بیماریهای ریوی تجویز میشود لیسه لیشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسی
تصویر ریسی
نوعی انگور
فرهنگ لغت هوشیار
صفحه غضروفی که بین مهره های ستون فقرات قرار دارد و حرکت مهره ها را آسان میکند، این صفحه بطور طبیعی بوسیله حلقه ای ار بافت فیروز در وسط دو مهره نگاهداری میشود و نیز بمعنی صفحه آهنی گرد بشکل قرص هم گویند فرانسوی گرده صفحه ای آهنین مدور قرص، صفحه ای چوبین که در میان طوقی فلزی جای داده شده و آنرا در میدان وزرش پرتاب کنند، بشقاب دراز و بزرگ دیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیسک
تصویر لیسک
((سَ))
حلزون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریدک
تصویر ریدک
((رِ دَ))
پسر جوان امرد، بی ریش، غلامی که در دربار شاهان و بزرگان به خدمت مشغول بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسه
تصویر ریسه
((س))
تار، رشته، پشت سر هم قرار گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسی
تصویر ریسی
نوعی انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیسک
تصویر دیسک
هر نوع صفحه گرد و تخت آهنین، صفحه ای گرد و غضروفی در میان مهره ها که جابه جایی آن ایجاد درد می کند، نوعی صفحه گرد با وزنی حدود دو کیلوگرم که در ورزش پرتاب دیسک از آن استفاده می کنند، حافظه جانبی کامپیوتر برای نگه داری سیستم
فرهنگ فارسی معین
چرخ ریسک (نوعی پرنده)
فرهنگ گویش مازندرانی