جدول جو
جدول جو

معنی ریزریز - جستجوی لغت در جدول جو

ریزریز
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) :
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز،
کسایی،
بریده بود جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترکها ریزریز،
اسدی،
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود چرا نیست لخت لخت،
خاقانی،
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من،
خاقانی،
زر سوده را گر بود ریزریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز،
نظامی،
- ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)،
- ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) :
به زخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز،
فردوسی،
چوگردان مرا روی بینند تیز
زره برتنانشان شود ریزریز،
فردوسی،
به کوهم زند تا شوم ریزریز
بدان تا برآید ز من رستخیز،
فردوسی،
بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریزریز،
نظامی،
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز،
نظامی،
- ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) :
دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه برتن کنم ریزریز،
فردوسی،
منم بندۀ هردو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز،
فردوسی،
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز،
فردوسی،
پر تیز و منقار پیکان تیز
کنند از شغب جعبه را ریزریز،
نظامی،
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز،
نظامی،
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز،
نظامی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریونیز
تصویر ریونیز
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی، و داماد طوس سپهسالار ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیریز
تصویر نیریز
از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریز ریز
تصویر ریز ریز
پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه، ریش ریش، قاچ قاچ، تار تار، لخت لخت، شرحه شرحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیریز
تصویر تیریز
چاک جامه، دامن، برای مثال هست پیراهنی و شلواری / نیست بر هر دو نیفه و تیریز (مسعودسعد - ۴۹۴)، بال و پر مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیزری
تصویر پیزری
سست، بی دوام، ضعیف، بیکاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکریز
تصویر یکریز
پی در پی و پشت سرهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزبین
تصویر ریزبین
ریزبیننده، دارای دقت زیاد، میکروسکوپ
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
شعبه ای است از موسیقی. (رشیدی) (برهان قاطع). نام شعبه ای است از پردۀ صفاهان. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قصبۀ مرکز بخش نی ریز از شهرستان فسا ویکی از قصبات قدیمی فارس است. مسجد جامع نیریز در 362 ه. ق. بنا گردیده و در 560 ه. ق. تعمیر و طاق بزرگ مسجد در زمان سلاطین صفوی بنا شده. این قصبه در 108هزارگزی شمال شرقی فسا و 288هزارگزی شرق شیراز واقع و از لحاظ موقعیت دارای اهمیت خاصی است. مختصات جغرافیایی آن عبارتند از: طول 54 درجه و 20 دقیقه از گرینویچ، عرض 29 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا 1587 گز. هوای قصبه معتدل بالنسبه گرم و آب مشروب آن از قنات و چاه است. شغل اهالی تجارت و کسب و باغبانی و صنعت دستی قالی بافی است. سکنۀ نیریز بالغ بر 15391 نفر می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خوی /خی تَ شِ)
مغزپاش. پریشان کننده مغز. متلاشی کننده مغز:
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریزندۀ شیر، پستان پر از شیر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
ریو. نام پسر کیکاوس و داماد طوس. (از آنندراج) (از برهان). پسر کیکاوس و داماد طوس (داستان). توضیح: بعضی اصل کلمه را ’ریو’ دانند و ’نیز’ را قید گرفته اند و استناد بدین شعر شاهنامه گرفته اند:
’نگهبان ایشان همی بود ریو
که بودی دلیر و هشیوار و نیو’
’به گاه نبرد ار بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس’
جهانگیری این نام را ذیل ’ریو’ آورده و برهان هم ’ریو’ و هم ’ریونیز’را یاد کرده، ولی فردوسی در جای دیگر گفته:
جز از ’ریونیز’ آن گو تاجدار
سزد گر نباشد یک اندر شمار.
و دراینجا ’نیز’ را به معنی همچنین نمی توان گرفت. در فهرست شاهنامۀ ولف هم در مادۀ ’ریوتیز’ آمده و ارجاع به ریونیز کرده و در ’ریونیز’ گوید: ’پسر کیکاوس...’. یوستی هم در نامنامۀ ایران ص 261 آرد: ’ریونیز’ پسر شاوران، برادر زنگه پسر کیکاوس پسر زراسب پسر لهراسب. یوستی نام ریو را مخفف ریونیز می نویسد. (از فرهنگ فارسی معین) :
میان را ببست اندر آن ریونیز
همی زآن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی.
که جفت است با خواهرش ریونیز
به کین آمدست این جهانجوی نیز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیز است و گرد سوار.
فردوسی.
چو بهرام و شهپور و چون ریونیز
کسی کاو سرافراز بودند نیز.
فردوسی.
، راونیز (ریونیز) نام موضعی است درناحیت ارغیان در حیطۀ نیشابور، لغهً به معنی حیله. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ریو ومجمل التواریخ و القصص ص 29 و 91 شود
لغت نامه دهخدا
که موجودات ریز را ببیند،
میکروسکوپ، (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین)، خردبین، (فرهنگ رازی)
لغت نامه دهخدا
عناب، (ناظم الاطباء)، نام درختی است، (آنندراج)، قسمی از پارو، (ناظم الاطباء)، کلند چوبین، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ دَ / دِ)
آنکه دیر از خواب شب خیزد، (یادداشت مؤلف)، صفت صبح که روز از آن خیزد و شروع شود:
یارب این شام دوالک باز و صبح روزخیز
چند برجان و دل خاصان شبیخون کرده اند،
مجیر بیلقانی
لغت نامه دهخدا
روزبروز، (ناظم الاطباء)، همه روز، یوماً فیوماً، (ناظم الاطباء)، هرروز:
گلی کان همی تازه شد روزروز
کنون هرزمان می فروپژمرد،
ناصرخسرو،
هرکه بچۀ مار بد را پروراند روزروز
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند،
ناصرخسرو،
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام،
ناصرخسرو،
قرعه بر هر کو فتادی روزروز
سوی آن شیران دویدی همچو یوز،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ / عَ زَ عَ زَ)
کلمه ای است مبنی بر فتح که بدان میش را زجر کنند. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پرشتاب:
باد چون بشنید آمد تیزتیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز،
مولوی،
، بخشم، غضبناک: چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست، (تاریخ بخارا)،
نگه کرد قاضی بر او تیزتیز
معرف گرفت آستینش که خیز،
(بوستان)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). مرد لاغر و نحیف. (آنندراج) ، نوعی از خیار. (ناظم الاطباء). نوعی خیار که به عربی ضغبوس خوانند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ریزپیز، مال اندک و قدرت اندک، (ناظم الاطباء)، قدری از سامان، (آنندراج) :
ای فلک تاچند از این عرض و تجمل شرم دار
بود یک روزی که ما هم ریزپیزی داشتیم،
شیخ کاشی (از آنندراج)،
، خردمرد، تراشه و خاشاک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
صاحب غیاث اللغات از قول سروری و مؤید و دیگران (و به تبعیت از او آنندراج) آرد: این لفظ بزیادت یای تحتانی غلط است و صحیح آن رنگرز است و اگر به معنی نقاش و مصور و معمار گویند صحیح باشد - انتهی. اما این مطلب یعنی غلط بودن رنگریز صحیح نیست و رنگریز در نظم و نثر قدما در معنی رنگرز استعمال شده است: صباغ، رنگریز. (مهذب الاسماء) (دهار). ممصل، پالونه یا پاتیلۀ رنگریز که در آن رنگ کند. (منتهی الارب).
این دهر رنگریز مرا صوف و اطلس است
این چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است.
سیدحسن غزنوی.
تیغ تو رنگریز وضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و زبانت شکرگر است.
سیدحسن غزنوی.
نقش بند چمنش باد ز چین لطف است
رنگریز شمرش ماه ز چرخ کرم است.
اثیرالدین اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) :
چون به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیزلیز،
مولوی
لغت نامه دهخدا
تیزتک، تند، تندرو:
ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی
وهم همه هندوان بسوزد بسخون،
اسدی (از گنج بازیافته ص 58)،
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز،
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنکه پی ریزد ظنکه اساس و بنیادنهد، متصل پیوسته یک ریز پیاپی پی ریزگفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژیزریت
تصویر ژیزریت
فرانسوی آبفشانسنگ زبانزد زمین شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزبین
تصویر ریزبین
میکروسکوپ، خردبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزگی
تصویر ریزگی
خردی، کوچکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیریز
تصویر تیریز
شاخ جامه را گویند که جابوق است، بال و پر مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به پیزر، آنکه پیزر فرو شد، شیشه به پیزر گرفته تاازشکستن مصون ماند، سبدبافته ازپیزرو جگنو آنرا باری حمل نان لواش بکار برند، پیزر جگن: آن قدر باد بروتی که بسر داشت رقیب باد زن وار همه پیزری آمد بیرون. (لغ) -6 هیچکاره سست: این طبل پیزری کالبد را و این انبان پر شبه تن راچه پیش نهاده ای ک -7 شخص زبون پفیوز. پی زن: آنکه از اثرپای پیماینده را شناسد قایف: بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص این کرزپی زن شبهه کرد که گفت: این اثر قدم ابن ابی قحافه و این اثرقدم محمد ابن عبد الله است، اسب و دیگر ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگریز
تصویر رنگریز
آنکه پارچه لباس نخ و غیره را رنگ کند صباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگریز
تصویر رنگریز
کسی که کارش رنگ کردن نخ، پارچه و... می باشد، رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزبین
تصویر ریزبین
میکروسکوپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزبین
تصویر ریزبین
ذره بین
فرهنگ واژه فارسی سره
تحریک وسوسه، خارش بدن، درد مفاصل
فرهنگ گویش مازندرانی