جدول جو
جدول جو

معنی ریزا - جستجوی لغت در جدول جو

ریزا
ریزان، (ناظم الاطباء)،
- ریزا کردن، ریزاندن، ریختن، پاشیده و ریزان کردن:
سیم را گر بسرشد بر یکدگر آتش همی
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
ریزا
پاشیده و ریزان کردن
تصویری از ریزا
تصویر ریزا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریتا
تصویر ریتا
(دخترانه)
مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریما
تصویر ریما
(دخترانه)
اسم مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
(دخترانه)
محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریرا
تصویر ریرا
(دخترانه)
در گویش مازندران بیدار باش، به هوش باش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیزا
تصویر لیزا
(دخترانه)
بنده خالص خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریزان
تصویر ریزان
ریزنده، درحال ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویزا
تصویر ویزا
اجازه نامه ای که نمایندۀ یک کشور، برای سفر به آن کشور، به اتباع بیگانه می دهد، روادید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزا
تصویر گریزا
گریختن، فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزش
تصویر ریزش
عمل ریختن، ریختن چیزی، کنایه از انعام و بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
محافظان شاه که در جلو او حرکت می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ریز، خرد، کوچک، خرده و اندکی از چیزی
ریزه ریزه: خرده خرده، پاره پاره، ریزریز
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
پارچه. قطعه. خرده. خردۀ کوچک از هر چیزی. (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر. سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) :
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزۀ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه، خرده شیشه:
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان، خرددندان. که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزۀ سیمین، ستارگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از ستارگان. (برهان) (از انجمن آرا). کوکب. (آنندراج) :
قرصۀ زر شد نهان در سفرۀ لعل شفق
ریزۀ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).
- ریزه شدن، خرد شدن. (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. (از یادداشت مؤلف) :
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری به پیش او مرد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن، خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت. (از یادداشت مؤلف) :
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه، زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه نقش، آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. (یادداشت مؤلف).
- زمین ریزه، ذرۀ خاکی. ریزه ای از خاک زمین:
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه، پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ سنگریزه شود.
- عرق ریزه، کنایه از گلاب. (از یادداشت مؤلف).
- قطره ریزه، قطره های خرد باران:
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
، بیخته. آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد) نیز از همین معنی است. (یادداشت مؤلف) :
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
، پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان. (از یادداشت مؤلف) :
ای ریزۀ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی.
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزۀ خوانی دهی.
عطار.
مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی. (گلستان سعدی).
- نان ریزه، ریزۀ نان. قطعات خرد از نان:
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سودۀ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
، هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کودک. (شرفنامۀ منیری). بچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، خار و خاشاک خرد. (آنندراج) ، آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج) ، ریز. مقابل درشت (درخط و قلم). (از یادداشت مؤلف).
- خط ریزه، خط ریز. مقابل خط درشت. (یادداشت مؤلف) :
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش.
سوزنی.
- ریزه سرایی، نغمه سرایی. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمزمه. ریزه خوانی. (ناظم الاطباء) :
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.
نعمت جان عالی (از آنندراج).
، تراشه. پاره. رقعه. (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج) : قراضه. ریزۀ زر. (دهار) :
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است.
نظامی.
- ریزۀ قلم، تراشۀ قلم. (آنندراج). عامۀ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشۀ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود:
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزۀ قلم همه جا نکبت آورد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- ریزۀ مقراض، ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج) :
پیراهن گل ریزۀمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.
نجفقلی بیگ والی (از آنندراج).
، چیز بی قدر و قیمت، پول کوچک، تخم مرغ بهم مخلوط کردۀ برشته، نوعی از خروس، شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حاصل مصدر از مادۀ مضارع ریختن (ریز)، همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پی ریزی، توپ ریزی، خاک ریزی، ساچمه ریزی، طرح ریزی، مجسمه ریزی و غیره، رجوع به هریک از ترکیبات بالا در جای خود شود،
- پی ریزی، پی افکنی، (فرهنگ فارسی معین)،
- طرح ریزی، نقشه کشی، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 231 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات، بنشن، زیره و صنایع دستی آنجا قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، 121 تن سکنه دارد، آب آن از قره سو، محصول عمده آنجا غلات و حبوب و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شکافندۀ هوا، باد. (ناظم الاطباء) ، کسی که تیز دهد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
عنب الثعلب. (ناظم الاطباء). سگ انگور. یا آن با دو راء (ریرق) است. (از منتهی الارب). ربرق. ریرق. عنب الثعلب. (نشوء اللغه ص 28). رجوع به ریرق و ربرق و عنب الثعلب شود
لغت نامه دهخدا
ریسنده، (ناظم الاطباء)، نعت فاعلی از ریسیدن به معنی آنکه می ریسد، (از شعوری ج 2 ص 17)، آه کشنده و افسوس خورنده، (ناظم الاطباء)، آنکه از ضعف بسیار لاغر و نزار شود، باریک ریس، (از شعوری ج 2 ص 17)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آنکه عادت به گریز دارد. آنکه همیشه گریزد. گریزنده
لغت نامه دهخدا
بندر و پایتخت لتونی (از اتحاد جماهیر شوروی)، و آن در ساحل خلیج ریگا در دریای بالتیک قرار دارد و بندری است فعال، 565000سکنه دارد و صنایع مختلف، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش فدیشه شهرستان نیشابور، دارای 232 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، طایفۀ کلاه درازی در این ده سکونت دارند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ریزآب، آب چرکینی که از حمامها و از شستشوی جاری می شود، (ناظم الاطباء)، رافد، رافده، ساعده، ریجاب، (یادداشت مؤلف)، رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش، (از شعوری ج 2 ص 19)، پاشان، افشان، روان، جریان دارنده، (ناظم الاطباء)، ریزنده، مدرار، در حال ریختن، (یادداشت مؤلف)،
- آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب، (یادداشت بخط مؤلف)،
، بارنده مانند ابر و آسمان، (ناظم الاطباء) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک،
فردوسی،
وز میغ سیه چشمۀ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ،
منوچهری،
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام،
خاقانی،
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان،
نظامی،
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار،
سعدی (بوستان)،
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان، (ترجمه محاسن اصفهان ص 12)، سحاب بجس، ابرهای ریزان، (یادداشت مؤلف)،
- برگ ریزان، ریختن برگ، سقوط برگهای درختان:
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان،
نظامی،
- ریزان اشک، اشک ریزان:
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام،
خاقانی،
- ، اشک ریز، کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد،
، گدازان، اندازان، ریخته شده، (ناظم الاطباء)، متلاشی، (یادداشت مؤلف) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من،
(ویس و رامین)،
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان،
(ویس و رامین)،
- ریزان شدن، ریختن، از هم پاشیدن، ریزریز شدن، خرد شدن، (از یادداشت مؤلف) :
همه مهرۀ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی،
فردوسی،
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد،
فردوسی،
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود،
فردوسی،
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی،
فردوسی،
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار،
فرخی،
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است،
ناصرخسرو،
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
- ، ریخته شدن، باریدن:
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان،
نظامی،
- ، جاری شدن، روان گشتن، (ناظم الاطباء)،
- ریزان کردن، متلاشی ساختن، در هم ریختن:
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند،
فردوسی،
،
لیاقت و سزاواری، (ناظم الاطباء)، نثار: گل ریزان، شکرریزان، درم ریزان، (یادداشت مؤلف)،
دولت و ثروت، هوا و هوس، آرزو و مراد، (ناظم الاطباء)، هوا و مراد، (از شعوری ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
خردی و کوچکی، مقابل درشتی، (یادداشت مؤلف)، رحمت و شفقت، (ناظم الاطباء)، ریزش، بخشش و عطا، (از آنندراج)،
سرشار، (ناظم الاطباء)، در متن های دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
لاتینی به مانک دیده شده روادید توضیح و امضای گذر نامه از طرف هیئت سیاسی کشوری بیگانه که بمنزله اجازه ورود صاحب گذرنامه به آن کشور است روادید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
خرد، صغیر، بسیار ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
پسر خوشگل، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزا
تصویر گریزا
آنکه عادت بگریز دارد گریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزش
تصویر ریزش
ریزش ابر و باران، عمل ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویزا
تصویر ویزا
مجوز ورود اتباع یک کشور به کشور دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
((زِ))
ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریکا
تصویر ریکا
پسر، محبوب و معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ذره
فرهنگ واژه فارسی سره