جدول جو
جدول جو

معنی رکان - جستجوی لغت در جدول جو

رکان
(رَ)
سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با ’زای’ نقطه دار هم آمده. (آنندراج) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود
لغت نامه دهخدا
رکان
(رَ)
دهی از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 290 تن است. آب آن از شهرچای و چشمه است. محصول عمده آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگوراست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، دهی به شش فرسنگی قزوین کنار شوسۀ قزوین به همدان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزان
تصویر رزان
(دخترانه)
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمان
تصویر رمان
(دخترانه)
انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهان
تصویر رهان
(پسرانه)
نام یکی از سرداران پارسی در جنگهای باختر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
(دخترانه)
عنوانی مخصوص زنان اشراف در دوره مغول، نام مادر سلطان محمد خوارزمشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکان
تصویر ارکان
رکن، اصول، مبانی، افراد مهم، بزرگان
ارکان اربعه: مجموع عناصر اربعه شامل آب، باد، خاک و آتش
ارکان حرب: در علوم نظامی ستاد ارتش
ارکان دولت: بزرگان و سران دولت، رجال دولت، وزرا و امرا
ارکان نماز: در فقه تکبیره الاحرام، قیام، رکوع و سجود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند، برای مثال کار ترکان است نی ترکان برو / جای ترکان هست خانه، خانه شو (مولوی - ۸۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اَرْ رَ)
ولایتی است از برمۀ انگلیس و آن از جانب شرقی، از خلیج بنگال بین 16 و 22 درجه و 30 دقیقۀ عرض شمالی و بین 92 و 94 درجۀ طول شرقی امتداد دارد و در مشرق آن بلاد برمه قرار دارند که سلسلۀ جبالی آن ها را جدا کرده است. مساحت سطح آن 23529 میل مربع است و دارای کوههای بسیار و اودیه و دشتهای پرنعمت است و باران آن حتی در فصول حارّه، یعنی تشرین ثانی و دو کانون، بسیار است و خاک این ولایت بسیار حاصلخیز است ولی مردم آن توجهی بزراعت ندارند و محصولات آن چوب و زغال و نفت و نمک و تنباکو و پوست و زیتون و پنبه و زاج و شاخ و عاج و معادن و میوه است و همه محصولات خط سرطان در آنجا بدست آید و با وجود این شهرهای مهم آن اندک است و پلنگ و فیل بسیار دارد و هوای آن نیکو نیست و برای صحت مضر است و نهرهای بسیار از آن گذرد که اعظم آنها نهر موسوم به ارکان است و قسمت غالب آن قابل کشتی رانی در بعض جهات است و در سواحل وی عدّه ای جزایر است که در آنها بعضی آتشفشانها دیده میشود. نصف سکنۀآن موغان اند که اهالی اصلی آنجا را تشکیل دهند و مذهب ایشان بودایی است و از هیئت ایشان برمی آید که اصل آنان از چین است و رنگ و هیئت ایشان مانند عبید نیست با آنکه در اقلیم حارّه زیست کنند و زبان ایشان یک صوتی است و تعلیم در میان آنان بسیار رواج دارد و اندکی امّی باشند و زی ّ زنان ایشان زی ّ زنان چینی است و از عادات آنان رهن دادن زنان و فرزندان است بهنگام وام گرفتن و چون وام بگزارند ایشان را بازستانند واین بلاد در قدیم مستقل بود و مغول و بغوان بارها باایشان جنگیدند و اهالی برمه به سال 1198 هجری قمری آنجا را فتح کردند و انگلیسیان 1240 هجری قمری آنجا را ازایشان خریدند و تا کنون در دست آنانست. عدد اهالی آن قریب 500 هزار است. (ضمیمۀ معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رکن. مبانی. پایه ها:
بحکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است.
مسعودسعد.
چه آستان که چون کعبه بخاکپای رکبان آن تمسّک سزا و بموافقت و ارکان آن تنسک روا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 453).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آبی است در اجاء، یکی از دو کوه طیی ٔ، بنی سنبس را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لقب زنان از عالم بی بی و بیگمه. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
کار ترکانست نی ترکان برو
جای ترکان خانه باشد، خانه شو.
مولوی.
، ملکه یا از نزدیکان زنانۀ شاه از مادر و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، از القاب سلاطین ماوراءالنهر بوده اعم از مرد یا زن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان الموت که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین و در 9 هزارگزی جنوب خاوری معلم کلایه و 46 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 69 تن سکنه دارد آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و شغل مردم آنجا زراعت است. راه مالرو صعب العبوری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ترک، ترکستان:
گر ایدونکه گویی که ترکان و چین...
بگیرم زنم آسمان بر زمین
مپندار کین نیز نابودنیست
نشاید کسی کو نفرمودنیست.
فردوسی.
رجوع به ترکستان شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ / بَ رَ)
برکانی. برنکانی. گلیم سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، برانک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). این کلمه در بیتی از مسعودسعد دیده میشودو در فرهنگهای فارسی معنیی برای آن نیافتیم، در تاج العروس می گوید قال الفراء یقال الکساء الاسود برکان و لایقال برنکان بنقله الازهری فی التهذیب:
از فراوان مکارم تو رسید
کسوت من به اطلس و برکان.
ولی کساء أسود دراین جا معنی نمی دهد چه کساء گلیم گونه ایست و با اطلس تناسبی ندارد خاصه در مقام شکر نعمت مگر اینکه در این شعر غلطی باشد مثلاً اصلش این باشد:
... کسوت من به اطلس از برکان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ترک. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، ترک کردن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان چناررود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری آخوره و 5 هزارگزی راه چادگان به تنگ گزی، با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. سکنۀ آن 484 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برکه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به برکه شود، جدا کردن. به یک سو زدن: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع، برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش، برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ، برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع، برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ، برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب). سلخ، برکشیدن پوست.
- برکشیدن پنبه از گوش، خارج کردن آن. گوش فراداشتن. آمادۀ شنیدن شدن:
شو پنبۀ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
ناصرخسرو.
- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن، برآوردن آن از تن. کندن و بیرون آوردن لباس از تن:
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
فردوسی.
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامۀ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ.
فرخی.
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه حله ها از آن فروریخت از همه اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرهالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف).
- نقاب برکشیدن، بیک سو زدن آن:
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
سعدی.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری.
سعدی.
، پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن:
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
فرخی.
، گستردن:
برکشیدند بکهسارۀ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم.
فرخی.
، ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). ممتد ساختن:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
- رده برکشیدن، رده کشیدن. صف زدن:
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
- صف برکشیدن، صف زدن. رده بستن: در شهرستان بگشودند و آن مهتران... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه طبری بلعمی).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
فردوسی.
، افزودن.
- برکشیدن سال، رسیدن آن. منتهی شدن آن:
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل.
فردوسی.
، بالا بردن. بالا کشیدن:
آن کجا سرت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردت بخرد.
خسروانی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش.
سوزنی.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی.
- تنگ برکشیدن، مجهز و آماده شدن. مهیای کاری گشتن. مصمم گشتن:
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ.
ناصرخسرو.
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ.
مسعود.
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک.
(از سندبادنامه).
، بالا بردن. بالای سر بردن:
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی.
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی.
، ترقی دادن کسی را. (آنندراج). مرتبۀ کسی را افزودن. (آنندراج) (غیاث). بلند کردن. نواختن. به پایگاه بلندرسانیدن. برگزیدن. ترتیب کردن و نواختن: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [مأمون] بود. (ترجمه طبری بلعمی). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه طبری بلعمی).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
فردوسی.
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
فردوسی.
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
فردوسی.
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
فردوسی.
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
فردوسی.
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
فرخی.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
فرخی.
نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند
نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه.
فرخی.
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
فرخی.
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت.
منوچهری.
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [او] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی). برادر ما را [مسعود] برکشید [محمود] . (تاریخ بیهقی). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [یعقوب] واعتمادها کرد در اسباب ملک. (تاریخ بیهقی).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم.
اسدی.
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی. (فارسنامۀ ابن بلخی). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامۀ ابن بلخی). ایشان را [مسعودیان را] فضلویه برکشید و قلعۀ سهاده بدیشان داد. (فارسنامۀ ابن بلخی). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
نظامی.
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
اوحدی.
- برکشیدن حق، ترقی دادن حق. بالا بردن حق. اعتلای حق:
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
فرخی.
- برکشیدن نام، بالا بردن و مشهور کردن آن:
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش.
فردوسی.
- خود را برکشیدن، بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن:
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جملۀ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
باباافضل کاشی (از آنندراج).
- سر برکشیدن به، به اوج بلندی رسیدن:
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
مسعود.
- ، سر پیچیدن. نافرمانی کردن:
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی.
- سر به ماه برکشیدن، به پایگاه بلند رسیدن:
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه.
فردوسی.
- ، به پایگاه بلند رساندن:
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه.
فردوسی.
- کسی را بروی کسی برکشیدن،وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی).
، برافراشتن. بلند کردن. افراشتن. ساختن. برپا کردن:
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
فردوسی.
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
فردوسی.
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
نظامی.
- بادبان برکشیدن، برافراشتن بادبان. روان کردن کشتی:
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
فردوسی.
- رایت و علم برکشیدن، افراشتن علم:
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی.
نظامی.
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی.
نظامی.
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
سعدی.
- قبه برکشیدن، برپا کردن آن. برافراشتن آن. بالا بردن آن:
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی.
فرخی.
، آویختن به دار. دار زدن. بر دار بربردن: عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی. (فتوح 3: 149). ، برآوردن. برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن:
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
فردوسی.
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. ، برون دادن. برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده.
نظامی.
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
- آواز برکشیدن، آواز برآوردن: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی.
نظامی.
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی).
- بهم برکشیدن آواز، درآمیختن آوازهای گوناگون بهم:
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
فردوسی.
- خروش برکشیدن، نعره زدن. بانگ برآوردن:
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
- رود برکشیدن، رود نواختن. به صدا درآوردن رود:
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
فردوسی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
- ساز برکشیدن، ساز زدن. ساز نواختن:
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی.
- سرود برکشیدن، نغمه سر دادن:
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی.
نظامی.
- غریو برکشیدن، غریو برآوردن: برکشیده غریو، فریاد برآورده:
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
نظامی.
- فریاد برکشیدن، فریاد برآوردن:
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون.
سوزنی.
- ناله برکشیدن، ناله کردن:
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
سعدی.
- نای برکشیدن، نای زدن. به صدا درآوردن نای:
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای.
فردوسی.
- ندا برکشیدن، ندا کردن:
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
- نغمه برکشیدن، نغمه سر دادن:
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمۀ داود.
سعدی.
- نوا برکشیدن، نوا برآوردن:
نوایی برکشید از سینۀ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
، آهیختن. آهختن. آختن. برآوردن. (یادداشت مؤلف). از نیام برآوردن. از میان برآوردن. برهنه کردن تیغ و جز آن:
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
فردوسی.
چو از دور نوش آذر او را [رستم را] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام.
ناصرخسرو.
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلۀ دیبا نوا.
ناصرخسرو.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری.
سوزنی.
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام.
سوزنی.
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام.
نظامی.
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
نظامی.
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
مولوی.
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم.
سعدی.
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من.
سعدی.
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی.
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
سعدی.
امتلاخ، برکشیدن شمشیر از نیام. امتحاط، برکشیدن نیزه. (از منتهی الارب). ، بالا آمدن. بلند شدن. بررفتن:
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
فردوسی.
- برکشیدن آفتاب، طلوع کردن آن:
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب.
فردوسی.
- سر برکشیدن خورشید، طلوع کردن آن:
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
فردوسی.
- قد برکشیدن، قد برآوردن. بالا کشیدن قد:
سروبن برکشید قد بلند
خندۀ گل گشاد حقۀ قند.
نظامی.
، براه افتادن. حرکت کردن. (یادداشت مؤلف) :
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه.
فردوسی.
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
فردوسی.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن.
فردوسی.
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه.
فردوسی.
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج.
فردوسی.
- ره برکشیدن، راهی شدن. روانه شدن:
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
(گرشاسبنامه).
- سپاه برکشیدن، سپاه گسیل داشتن. سپاه بردن. سپاه سوق دادن و راندن:
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
فردوسی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
، ترک کردن. بیرون شدن:
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
سعدی.
، بوییدن.
- برکشیدن بوی، استشمام. بو کردن: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [در زکام] . (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، کشیدن. رسم کردن: بر دیگر سطح اشکال هندسی... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی.
نظامی.
بگرد نقطۀ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری.
سعدی.
، وزن کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کشیدن:
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم.
فردوسی.
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان.
فرخی.
، آلودن. ملون کردن. (یادداشت مؤلف) :
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسایی.
، بر هم کشیدن. درکشیدن. چین دار کردن. (ناظم الاطباء) : انذلاغ، برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط، برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوه آتش فشان. مأخوذ از کلمه یونانی (؟) ولکانوس، خدای آتش. (از یادداشت مؤلف). جبل النار: و فی هذه الجزیره (سرندیب) جبل عال یذهب فی السماء... و هو برکان یقذف النار. (معجم البلدان). و ظهر لنا اذا ذاک الجبل الذی کان فیه البرکان و هو جبل عظیم فی (بر صقلیه) مصعد فی جو السماء قد کساه الثلج. (ابن جبیر) ، برپاشده. ساخته:
نگارندۀ برکشیده سپهر
کزویست پرخاش وآرام و مهر.
فردوسی.
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست.
ادیب صابر.
سراپرده بسدره سرکشیده
سماطینی بگردون برکشیده.
نظامی.
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند.
نظامی.
پیش آن شاهدان قصربهشت
غرفه ای بود برکشیده ز خشت.
نظامی.
گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم.
حافظ.
، ترقی یافته. ترقی کرده. بالارفته. بالابرده. نواخته. پرورده:
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار.
فرخی.
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدۀ خدایی.
فرخی.
نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند
نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه.
فرخی.
وزیرزادۀ سلطان و برکشیدۀ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفرازتبار.
فرخی.
آنانکه برکشیدۀ خداوند ماضی اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
جهان بخیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما.
خاقانی.
، آخته. آهیخته. مسلول:
بسیم و زر توغنی بودی و بجاه غنی
کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام.
فرخی.
تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیدۀ ارادت او. (سندبادنامه ص 2)، راست و ببالا بررفته. استوار:
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
، بستن.
- تنگ برکشیده، آماده و مجهز گشته. مصمم شده:
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
درختی است یا درخت شورمزه یا هر نبات که ساقش دراز نباشد، یا گیاهی است که در نجد روید یا گیاه ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکانه یکی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ)
شهری از عمل بلنسیۀ اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رکانت. استواررأی و آهسته و آرمیده گردیدن و صاحب وقار شدن. رکونه. (منتهی الارب). استواررای و آهسته و آرمیده و صاحب وقار. (آنندراج) با آرام شدن. (المصادر زوزنی) (دهار). استواررأی گشتن. استوارو آرمیده گردیدن و صاحب وقار شدن. (ناظم الاطباء). استوار و صاحب وقار شدن. (از اقرب الموارد). رکونه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رکونه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
رکانه. سکونت به. اطمینان به. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رکانت
تصویر رکانت
استوار شدن، با وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکان
تصویر ارکان
جمع رکن، مبانی، پایه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکان
تصویر برکان
لاتینی تازی گشته آتشفشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
گذاشتن، وا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکان
تصویر دکان
جائی مانند اطاق در کنار کوچه یا خیابان برای فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکان
تصویر ارکان
جمع رکن، پایه ها، در نماز، تکبیره الاحرام، قیام، رکوع و سجود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
((تَ))
ملکه، شهربانو، لقب زنان ارجمند، بی بی، بیگم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارکان
تصویر ارکان
پایه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روان
تصویر روان
جاری، روح
فرهنگ واژه فارسی سره
اولیا، بزرگان، کارگزاران، اساس، پایه ها، رکن ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخاران
فرهنگ گویش مازندرانی