زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رَز ورنگرز شود، رنگین. الوان: آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
جَمعِ واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود: آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری. شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وَشّی رزان. اسدی. خزان بد گه برگ ریز رزان جهان سبز بیرم، بزردی رزان. اسدی. بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود. ناصرخسرو. هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان پایمال ستم و غصه شود چون انگور. سلمان ساوجی. ، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. حرف چبود تا تو اندیشی از آن صوت چبود خار دیوار رزان. مولوی