روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مِثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
پهلوی ’توان کریه’. مالداری. ثروت. (حاشیۀ برهان چ معین). ثروتمندی. مالداری. (فرهنگ فارسی معین). ثروت. (زمخشری). مکنت. تمول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). وجد. وسع. (منتهی الارب) : و عیال نابکارآینده گرد مکن که کم عیالی دوم توانگری است. (قابوسنامه). ماه بماه می کند شاه فلک کدیوری عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری. خاقانی. خلف در دارالملک خویش متمکن بنشست و اعوان و انصار که از حضرت منصور آمده بودند از توانگری بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر توانگری دهمت مشتغل شوی، از من بمانی. (گلستان). توانگری به هنر است نه بمال. (گلستان). توانگری به قناعت است نه به بضاعت. (گلستان) ، توانایی. قدرت. زورمندی. قوت. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه جمع صفات کمال بود با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانگر و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
پهلوی ’توان کریه’. مالداری. ثروت. (حاشیۀ برهان چ معین). ثروتمندی. مالداری. (فرهنگ فارسی معین). ثروت. (زمخشری). مکنت. تمول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). وجد. وسع. (منتهی الارب) : و عیال نابکارآینده گرد مکن که کم عیالی دوم توانگری است. (قابوسنامه). ماه بماه می کند شاه فلک کدیوری عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری. خاقانی. خلف در دارالملک خویش متمکن بنشست و اعوان و انصار که از حضرت منصور آمده بودند از توانگری بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر توانگری دهمت مشتغل شوی، از من بمانی. (گلستان). توانگری به هنر است نه بمال. (گلستان). توانگری به قناعت است نه به بضاعت. (گلستان) ، توانایی. قدرت. زورمندی. قوت. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه جمع صفات کمال بود با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانگر و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
از ملازمان اکبر شاه هند و متوفای سال 980 هجری قمری و شاعری لاابالی ولی دارای طبعی خوش بود. دوبیت زیر از اوست: از جفای او نمی نالم که می ترسم رقیب داند از تأثیر فریادم که از بیداد کیست. بود چون اخگری در خاک راه او دل گرمم که بردارد به بازی طفل و از دست افکند زودش. (از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 165) (از فرهنگ سخنوران). و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
از ملازمان اکبر شاه هند و متوفای سال 980 هجری قمری و شاعری لاابالی ولی دارای طبعی خوش بود. دوبیت زیر از اوست: از جفای او نمی نالم که می ترسم رقیب داند از تأثیر فریادم که از بیداد کیست. بود چون اخگری در خاک راه او دل گرمم که بردارد به بازی طفل و از دست افکند زودش. (از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 165) (از فرهنگ سخنوران). و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) : تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم بر روی چرخ آینه کردار می رود. سید حسن غزنوی. به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟ صائب. ، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) : گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشن تر است. مولوی. گفت حق شان گر شما روشنگرید در سیه کاران مغفل منگرید. مولوی
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) : تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم بر روی چرخ آینه کردار می رود. سید حسن غزنوی. به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟ صائب. ، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) : گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشن تر است. مولوی. گفت حق شان گر شما روشنگرید در سیه کاران مغفل منگرید. مولوی
عمل سوزن ساختن. کار سوزن ساز: سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ. سوزنی. تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف آخر بود بمثقبه اول بمطرقه. سوزنی
عمل سوزن ساختن. کار سوزن ساز: سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ. سوزنی. تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف آخر بود بمثقبه اول بمطرقه. سوزنی
دهی از دهستان چاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 589 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و چغندر و پنبه. راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان چاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 589 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات و چغندر و پنبه. راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
عمل و شغل روغن گیر. فشردن چیزی برای بیرون کردن عصاره و روغن آن، گرفتن روغن به قدر لزوم برای ماشین و دوچرخه و چراغ و جز آن. (از یادداشت مؤلف). به قدر نیاز روغن در ماشین ریختن. - روغنگیری کردن چرخ و غیره را، برای روانی و سهولت گردش، چرخها و میله ها و غیره را به روغن آلودن. آنرا به روغن اندودن
عمل و شغل روغن گیر. فشردن چیزی برای بیرون کردن عصاره و روغن آن، گرفتن روغن به قدر لزوم برای ماشین و دوچرخه و چراغ و جز آن. (از یادداشت مؤلف). به قدر نیاز روغن در ماشین ریختن. - روغنگیری کردن چرخ و غیره را، برای روانی و سهولت گردش، چرخها و میله ها و غیره را به روغن آلودن. آنرا به روغن اندودن
دهّان. روغن گیر. عصار. آنکه از تخمها روغن گیرد. (یادداشت مؤلف). عصار و کسی که از حیوانات روغن می گیرد. (ناظم الاطباء). عصار. (آنندراج) : فلک روغنگری گشتست بر ما به کار خویش در جلد و خیاره ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. نیست حاصل از مه روغنگرم جز سوز و داغ گرچه انگشت از وفا سازم به پیش او چراغ. سیفی (از آنندراج). ، آنکه روغن مسکه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء)
دَهّان. روغن گیر. عصار. آنکه از تخمها روغن گیرد. (یادداشت مؤلف). عصار و کسی که از حیوانات روغن می گیرد. (ناظم الاطباء). عصار. (آنندراج) : فلک روغنگری گشتست بر ما به کار خویش در جلد و خیاره ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. نیست حاصل از مه روغنگرم جز سوز و داغ گرچه انگشت از وفا سازم به پیش او چراغ. سیفی (از آنندراج). ، آنکه روغن مسکه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء)