دهّان. روغن گیر. عصار. آنکه از تخمها روغن گیرد. (یادداشت مؤلف). عصار و کسی که از حیوانات روغن می گیرد. (ناظم الاطباء). عصار. (آنندراج) : فلک روغنگری گشتست بر ما به کار خویش در جلد و خیاره ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. نیست حاصل از مه روغنگرم جز سوز و داغ گرچه انگشت از وفا سازم به پیش او چراغ. سیفی (از آنندراج). ، آنکه روغن مسکه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء)
دَهّان. روغن گیر. عصار. آنکه از تخمها روغن گیرد. (یادداشت مؤلف). عصار و کسی که از حیوانات روغن می گیرد. (ناظم الاطباء). عصار. (آنندراج) : فلک روغنگری گشتست بر ما به کار خویش در جلد و خیاره ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. نیست حاصل از مه روغنگرم جز سوز و داغ گرچه انگشت از وفا سازم به پیش او چراغ. سیفی (از آنندراج). ، آنکه روغن مسکه می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء)
روناس، گیاهی پایا و خودرو با برگ های نوک تیز و گل های کوچک زرد رنگ که ریشۀ آن در تهیه رنگ قرمز کاربرد دارد، رودن، رودنگ، روین، روینگ، رویناس، زغنار
روناس، گیاهی پایا و خودرو با برگ های نوک تیز و گل های کوچک زرد رنگ که ریشۀ آن در تهیه رنگ قرمز کاربرد دارد، رودَن، رودَنگ، رویَن، رویَنگ، رویناس، زُغنار
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مِثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
سوزن ساز. آنکه سوزن سازد: بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم. سوزنی. از سوزنگر ندیده ای زخم تبر خواهی که نهم سر تو بر دست پدر. سوزنی. از عشق سوزنگر سررشتۀ تدبیر از دست بداد و آخر بخیۀ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی). ز سوزنگرم کار گردیدزار ز فولاد در راه من ریخت خار. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - امثال: از سوزنگر آهن نتوان خرید. صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر
سوزن ساز. آنکه سوزن سازد: بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم. سوزنی. از سوزنگر ندیده ای زخم تبر خواهی که نهم سر تو بر دست پدر. سوزنی. از عشق سوزنگر سررشتۀ تدبیر از دست بداد و آخر بخیۀ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی). ز سوزنگرم کار گردیدزار ز فولاد در راه من ریخت خار. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - امثال: از سوزنگر آهن نتوان خرید. صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر
توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران: رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش. رودکی. چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟ فردوسی. به ایوان او بود یک تا دو ماه توانگر سپهبد توانگرسپاه. فردوسی. توانا دو گونه ست هرچند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر. ناصرخسرو. توآن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای مرا همان نظر پایمردی از در تست چرا که هست مبارک مرا بدین در پای. سلمان (از آنندراج). ، پهلوی ’توان کر’... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خواب شرفاک مردم شنود. ابوشکور. توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش، نفرین برد بی گناه. ابوشکور. همی گفت هرکو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه تر شد ز درویش نیز. فردوسی. توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد، کش آز انباز نیست. فردوسی. هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی. اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زرّ کانی. فرخی. یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). توانگرتر آنکس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی. توانگر که او را نه پوشش نه خورد چه او و چه درویش با گرم و درد. اسدی. گر از کوه داریم زر بیش ما توانگر خدایست درویش ما. اسدی. و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه). زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زو گهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر. ناصرخسرو. افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32). و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی. (تذکره الاولیاء عطار). نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه. سعدی (بوستان). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان). گر کسی خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش. سعدی (گلستان). توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکوه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟ سعدی (گلستان). توانگران که به جنب سرای درویشند ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند. سعدی. توانگر ز دزدان بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟ امیرخسرو. غنای طبع بود کیمیای روحانی چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش. صائب. ، مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه.صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن: کسی کو به دانش توانگر بود ز گفتار کردار بهتر بود. فردوسی. من بنده توانگرم به علم تو زیرا که تو گنج علم علامی. ناصرخسرو. چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟ ناصرخسرو. ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ. سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این (ناحیت مصر) توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار (به خوزستان) . (حدود العالم) .رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران: رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش. رودکی. چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟ فردوسی. به ایوان او بود یک تا دو ماه توانگر سپهبد توانگرسپاه. فردوسی. توانا دو گونه ست هرچند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر. ناصرخسرو. توآن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای مرا همان نظر پایمردی از در تست چرا که هست مبارک مرا بدین در پای. سلمان (از آنندراج). ، پهلوی ’توان کر’... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خواب شرفاک مردم شنود. ابوشکور. توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش، نفرین برد بی گناه. ابوشکور. همی گفت هرکو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه تر شد ز درویش نیز. فردوسی. توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد، کش آز انباز نیست. فردوسی. هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی. اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زرّ کانی. فرخی. یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). توانگرتر آنکس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی. توانگر که او را نه پوشش نه خورد چه او و چه درویش با گرم و درد. اسدی. گر از کوه داریم زر بیش ما توانگر خدایست درویش ما. اسدی. و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه). زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زو گهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینْت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر. ناصرخسرو. افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32). و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی. (تذکره الاولیاء عطار). نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه. سعدی (بوستان). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان). گر کسی خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش. سعدی (گلستان). توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکوه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟ سعدی (گلستان). توانگران که به جنب سرای درویشند ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند. سعدی. توانگر ز دزدان بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟ امیرخسرو. غنای طبع بود کیمیای روحانی چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش. صائب. ، مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه.صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن: کسی کو به دانش توانگر بود ز گفتار کردار بهتر بود. فردوسی. من بنده توانگرم به علم تو زیرا که تو گنج علم علامی. ناصرخسرو. چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟ ناصرخسرو. ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ. سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این (ناحیت مصر) توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار (به خوزستان) . (حدود العالم) .رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
عمل و شغل روغن گیر. فشردن چیزی برای بیرون کردن عصاره و روغن آن، گرفتن روغن به قدر لزوم برای ماشین و دوچرخه و چراغ و جز آن. (از یادداشت مؤلف). به قدر نیاز روغن در ماشین ریختن. - روغنگیری کردن چرخ و غیره را، برای روانی و سهولت گردش، چرخها و میله ها و غیره را به روغن آلودن. آنرا به روغن اندودن
عمل و شغل روغن گیر. فشردن چیزی برای بیرون کردن عصاره و روغن آن، گرفتن روغن به قدر لزوم برای ماشین و دوچرخه و چراغ و جز آن. (از یادداشت مؤلف). به قدر نیاز روغن در ماشین ریختن. - روغنگیری کردن چرخ و غیره را، برای روانی و سهولت گردش، چرخها و میله ها و غیره را به روغن آلودن. آنرا به روغن اندودن
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) : تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم بر روی چرخ آینه کردار می رود. سید حسن غزنوی. به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟ صائب. ، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) : گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشن تر است. مولوی. گفت حق شان گر شما روشنگرید در سیه کاران مغفل منگرید. مولوی
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) : تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم بر روی چرخ آینه کردار می رود. سید حسن غزنوی. به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟ صائب. ، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) : گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشن تر است. مولوی. گفت حق شان گر شما روشنگرید در سیه کاران مغفل منگرید. مولوی
برشته و بریان شده با روغن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2ورق 25). چرب. روغنی. (یادداشت مؤلف) : زبان روغنینم زآتش آه بسوزد چون دل قندیل ترسا. خاقانی. ، لقمۀ قاضی که خمیر آن با روغن آغشته و پخته باشد. (از شعوری ج 2 ورق 25)
برشته و بریان شده با روغن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2ورق 25). چرب. روغنی. (یادداشت مؤلف) : زبان روغنینم زآتش آه بسوزد چون دل قندیل ترسا. خاقانی. ، لقمۀ قاضی که خمیر آن با روغن آغشته و پخته باشد. (از شعوری ج 2 ورق 25)
از بخشهای شهرستان سنندج است. مشخصات جغرافیایی آن بدین شرح است:از طرف شمال و مشرق به بخش کامیاران شهرستان سنندج، از طرف جنوب به بخش سنجابی، از جنوب شرقی به دهستان خالصۀ بخش مرکزی کرمانشاه و از مغرب به دهستان ولدبیگی از بخش ثلاث و از شمال غربی به دهستان جوانرود از بخش پاوه محدود است. بطور کلی آب و هوایی سرد داردمنتها قسمتهای کوهستانی سردتر و کنار رود خانه قره سو سرد معتدل است. سرچشمۀ اصلی رود خانه قره سو در این بخش است و در قصبۀ روانسر و دماغۀ جنوب شرقی کوه شاهو چندین چشمه جاری است و بتدریج از کف رودخانه زه آب بدان افزوده می شود و بطرف کرمانشاه جاری میگردد ولی منبع اصلی رودخانه دره های جنوب شرقی کوه شاهو مراتع خراجیان و زرینه است که در بهار و زمستان آب فراوانی از آن جاری است منتها در تابستان این رودخانه خشک می شود، و آبادی روانسر در کنار این رودخانه واقع شده است. در سال 1318 هجری شمسی برای اینکه از آب این رودخانه استفادۀ بیشتری بشود سدی به طول 20 متر در یک هزارگزی پایین آبادی احداث شد و دو جوی بزرگ از آن منشعب گردید و مورد استفادۀ ده آبادی قرار گرفت. از ارتفاعات مهم این ناحیه، کوه مرتفع شاهو است که درمشرق بخش پاوه در جهت شمال باختری به جنوب خاوری کشیده شده است و تا حدود درۀ میان دربند و طاق بستان و بیستون ادامه دارد و در روانسر بوسیلۀ رود خانه خراجیان شکافته میشود و با زمین یکسان میگردد. قصبۀ روانسر در انتهای دماغۀ این کوه واقع شده است. این سلسله کوه را از روانسر بطرف شمال غربی کوه شاهو و در جنوب شرقی کوه چالابه و کوه زیارت ویس می نامند. ارتفاع قلۀ شاهو در شمال بدرآباد و زیرجوبی 2328 متر، و قلۀ چالابه در شمال باباحیران 2231 متر است. در حدود شمال شرقی گردنۀ پلنگان شعبه ای از کوه شاهو منشعب میشود و بوسیلۀ قوسی به کوه چالابه متصل می گردد و قلل مهم آن بنام زرینه و شاخ شکن خوانده میشود و خطالرأس این رشته حد طبیعی بخش روانسر و بخش کامیاران است. گردنۀ لون بین کوه زرینه و شاهو واقع است و راه مالرو روانسر به شاهین از آن میگذرد. ارتفاع قلۀ زرینه کوه 2518 متر و قلۀ شاخ شکن 2231 است. راه شوسۀکرمانشاه به نوسود که از وسط این بخش میگذرد قبل ازوقایع شهریور 1320 احداث شده است و کاملاً مورد استفادۀ اتومبیلهاست. این بخش از 50 آبادی تشکیل یافته و سکنۀ آن در حدود 10 هزار تن و مرکز بخش، قصبۀ روانسر است، و خراجیان، دوست آباد، صادق آباد، خرم آباد، زرین چقا، گل سفید، مشکین آباد و گمشتر از دیه های مهم این بخش می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از بخشهای شهرستان سنندج است. مشخصات جغرافیایی آن بدین شرح است:از طرف شمال و مشرق به بخش کامیاران شهرستان سنندج، از طرف جنوب به بخش سنجابی، از جنوب شرقی به دهستان خالصۀ بخش مرکزی کرمانشاه و از مغرب به دهستان ولدبیگی از بخش ثلاث و از شمال غربی به دهستان جوانرود از بخش پاوه محدود است. بطور کلی آب و هوایی سرد داردمنتها قسمتهای کوهستانی سردتر و کنار رود خانه قره سو سرد معتدل است. سرچشمۀ اصلی رود خانه قره سو در این بخش است و در قصبۀ روانسر و دماغۀ جنوب شرقی کوه شاهو چندین چشمه جاری است و بتدریج از کف رودخانه زه آب بدان افزوده می شود و بطرف کرمانشاه جاری میگردد ولی منبع اصلی رودخانه دره های جنوب شرقی کوه شاهو مراتع خراجیان و زرینه است که در بهار و زمستان آب فراوانی از آن جاری است منتها در تابستان این رودخانه خشک می شود، و آبادی روانسر در کنار این رودخانه واقع شده است. در سال 1318 هجری شمسی برای اینکه از آب این رودخانه استفادۀ بیشتری بشود سدی به طول 20 متر در یک هزارگزی پایین آبادی احداث شد و دو جوی بزرگ از آن منشعب گردید و مورد استفادۀ ده آبادی قرار گرفت. از ارتفاعات مهم این ناحیه، کوه مرتفع شاهو است که درمشرق بخش پاوه در جهت شمال باختری به جنوب خاوری کشیده شده است و تا حدود درۀ میان دربند و طاق بستان و بیستون ادامه دارد و در روانسر بوسیلۀ رود خانه خراجیان شکافته میشود و با زمین یکسان میگردد. قصبۀ روانسر در انتهای دماغۀ این کوه واقع شده است. این سلسله کوه را از روانسر بطرف شمال غربی کوه شاهو و در جنوب شرقی کوه چالابه و کوه زیارت ویس می نامند. ارتفاع قلۀ شاهو در شمال بدرآباد و زیرجوبی 2328 متر، و قلۀ چالابه در شمال باباحیران 2231 متر است. در حدود شمال شرقی گردنۀ پلنگان شعبه ای از کوه شاهو منشعب میشود و بوسیلۀ قوسی به کوه چالابه متصل می گردد و قلل مهم آن بنام زرینه و شاخ شکن خوانده میشود و خطالرأس این رشته حد طبیعی بخش روانسر و بخش کامیاران است. گردنۀ لون بین کوه زرینه و شاهو واقع است و راه مالرو روانسر به شاهین از آن میگذرد. ارتفاع قلۀ زرینه کوه 2518 متر و قلۀ شاخ شکن 2231 است. راه شوسۀکرمانشاه به نوسود که از وسط این بخش میگذرد قبل ازوقایع شهریور 1320 احداث شده است و کاملاً مورد استفادۀ اتومبیلهاست. این بخش از 50 آبادی تشکیل یافته و سکنۀ آن در حدود 10 هزار تن و مرکز بخش، قصبۀ روانسر است، و خراجیان، دوست آباد، صادق آباد، خرم آباد، زرین چقا، گل سفید، مشکین آباد و گمشتر از دیه های مهم این بخش می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
گیاهی است از تیره روناسیان بسیار شبیه به شیر پنیر دارای برگهای نوک تیز و گلهای کوچک و زرد ارتفاع آن به دو متر میرسد ولی برگهای آن درشت تر است و از ریشه آن ماده قرمز رنگی بدست میاید که در رنگرزی بکار رود
گیاهی است از تیره روناسیان بسیار شبیه به شیر پنیر دارای برگهای نوک تیز و گلهای کوچک و زرد ارتفاع آن به دو متر میرسد ولی برگهای آن درشت تر است و از ریشه آن ماده قرمز رنگی بدست میاید که در رنگرزی بکار رود