هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء) ، کشت بالیده و پرقوت. (آنندراج) : اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی. فرخی. کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد زر روینده پدید آورد از سنگ جبال. فرخی. گر تو بندۀ اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. در او نیست روینده را آبخورد که گرماش گرم است و سرماش سرد. نظامی. که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ. نظامی
هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء) ، کشت بالیده و پرقوت. (آنندراج) : اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی. فرخی. کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد زر روینده پدید آورد از سنگ جبال. فرخی. گر تو بندۀ اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. در او نیست روینده را آبخورد که گرماش گرم است و سرماش سرد. نظامی. که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ. نظامی
نقاب. (برهان قاطع) (آنندراج). پارچه ای که زنان در بیرون خانه بر رواندازند. (فرهنگ نظام). پارچۀ سفیدی مربعمستطیل که میان آن را از یک طرف مشبک کرده اند و زنان جهت رو گرفتن آن را بر روی بندند به نحوی که قطعۀ مشبک محاذی چشمها واقع شود تا مانع از دیدن نگردد. (از ناظم الاطباء). چیزی که زنان بر رو اندازند و نقاب نیز گویند و بزبان بغداد (کذا) پیچه خوانند و آن چیزی (است) که از موی دم اسبان بافند و زنان بر رو کشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: پوششی بود که زنان مصری آن را برای حفظ صورت خوداستعمال میکردند و دور نیست که همان روبندی باشد که اکنون در مشرق معمول است - انتهی. پارچۀ سپید و درازی که زنان در مقابل روی می انداختند و محاذی چشمان چشمه های ریزی داشت که بوسیلۀ آنها میدیدند. (یادداشت مؤلف). روبنده. روی بند. برقع. شب پوش: رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن نهان شد ناشناخت. مولوی. دل زمعجر روبند گوش داشت دانستم چشم بند زردوزی می برد به پیشانی. نظام قاری (دیوان البسه ص 114). و رجوع به روبنده و روی بند شود
نقاب. (برهان قاطع) (آنندراج). پارچه ای که زنان در بیرون خانه بر رواندازند. (فرهنگ نظام). پارچۀ سفیدی مربعمستطیل که میان آن را از یک طرف مشبک کرده اند و زنان جهت رو گرفتن آن را بر روی بندند به نحوی که قطعۀ مشبک محاذی چشمها واقع شود تا مانع از دیدن نگردد. (از ناظم الاطباء). چیزی که زنان بر رو اندازند و نقاب نیز گویند و بزبان بغداد (کذا) پیچه خوانند و آن چیزی (است) که از موی دم اسبان بافند و زنان بر رو کشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: پوششی بود که زنان مصری آن را برای حفظ صورت خوداستعمال میکردند و دور نیست که همان روبندی باشد که اکنون در مشرق معمول است - انتهی. پارچۀ سپید و درازی که زنان در مقابل روی می انداختند و محاذی چشمان چشمه های ریزی داشت که بوسیلۀ آنها میدیدند. (یادداشت مؤلف). روبنده. روی بند. برقع. شب پوش: رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن نهان شد ناشناخت. مولوی. دل زمعجر روبند گوش داشت دانستم چشم بند زردوزی می برد به پیشانی. نظام قاری (دیوان البسه ص 114). و رجوع به روبنده و روی بند شود
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب) : چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن بلالک تیغ بران. عنصری. رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه). وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. به گلگون رونده رخت بربست زده شاپور بر فتراک او دست. نظامی. ، سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم). سپهری است نو پرستاره بپای جهانی است کوچک رونده زجای. اسدی. الا تا بود فریزدان پاک رونده است گردون و استاده خاک. اسدی. گردنده و رونده به فرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. رونده ماه را بر پشت شبرنگ فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ. نظامی. - روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین). - روندگان عالم، کنایه از سبعۀ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعۀ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 295). ، ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف) : عمر خداوندم پاینده باد درد، رونده، طرب، آینده باد. منوچهری. اندر رهند خلق جهان یکسر همچون رونده خفته و بنشسته. ناصرخسرو. - رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است: رونده کوه را چون باد می راند به تک در باد را چون کوه می ماند. نظامی. ، روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف) : آب رونده به نشیب و فراز ابر شتابنده بسوی سماست. ناصرخسرو. ، راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین) : در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روندگان بنهفت. نظامی. من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان) ، مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن) : روندگان مقیم از بلا بپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند. سعدی. ، سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج) : رونده بر شاه برد آگهی که تیره شد آن روزگار بهی. فردوسی. ، سالک. (یادداشت مؤلف) : تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندۀ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز. حافظ. ، جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر: سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. ، جاری. نافذ. روان. رایج. روا: دگر آنکه بسیار نامش بود رونده به هرجای کامش بود. فردوسی. رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیز بازار من. فردوسی. نویسد به نامه درون نام او رونده شود در جهان کام او. فردوسی. که آیی خرامان سوی خان من رونده است کام تو بر جان من. فردوسی. از درازی دست و فرمان رونده مر ترا دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی. عنصری. فرمانت رونده در همه عالم باد بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد. منوچهری. که حکم تو بر چارحد جهان رونده است بر آشکار و نهان. نظامی
نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب) : چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن بلالک تیغ بران. عنصری. رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه). وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. به گلگون رونده رخت بربست زده شاپور بر فتراک او دست. نظامی. ، سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم). سپهری است نو پرستاره بپای جهانی است کوچک رونده زجای. اسدی. الا تا بود فریزدان پاک رونده است گردون و استاده خاک. اسدی. گردنده و رونده به فرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. رونده ماه را بر پشت شبرنگ فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ. نظامی. - روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین). - روندگان عالم، کنایه از سبعۀ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعۀ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 295). ، ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف) : عمر خداوندم پاینده باد درد، رونده، طرب، آینده باد. منوچهری. اندر رهند خلق جهان یکسر همچون رونده خفته و بنشسته. ناصرخسرو. - رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است: رونده کوه را چون باد می راند به تک در باد را چون کوه می ماند. نظامی. ، روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف) : آب رونده به نشیب و فراز ابر شتابنده بسوی سماست. ناصرخسرو. ، راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین) : در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روندگان بنهفت. نظامی. من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان) ، مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن) : روندگان مقیم از بلا بپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند. سعدی. ، سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج) : رونده بر شاه برد آگهی که تیره شد آن روزگار بهی. فردوسی. ، سالک. (یادداشت مؤلف) : تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندۀ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز. حافظ. ، جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر: سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. ، جاری. نافذ. روان. رایج. روا: دگر آنکه بسیار نامش بود رونده به هرجای کامش بود. فردوسی. رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیز بازار من. فردوسی. نویسد به نامه درون نام او رونده شود در جهان کام او. فردوسی. که آیی خرامان سوی خان من رونده است کام تو بر جان من. فردوسی. از درازی دست و فرمان رونده مر ترا دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی. عنصری. فرمانت رونده در همه عالم باد بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد. منوچهری. که حکم تو بر چارحد جهان رونده است بر آشکار و نهان. نظامی
دهی از بخش کرج شهرستان تهران. سکنه 107 تن. آب آن از قنات و رود گردان. محصول عمده آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از بخش کرج شهرستان تهران. سکنه 107 تن. آب آن از قنات و رود گردان. محصول عمده آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)