جدول جو
جدول جو

معنی رهوک - جستجوی لغت در جدول جو

رهوک
(رَهَْ وَ)
بزغالۀ فربه، آهوی فربه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهوی فربه. (مهذب الاسماء) ، جوانی خوش و نرم. (ناظم الاطباء). جوانی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج). ناعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رهوک
بزغاله فربه، جوانی خوش
تصویری از رهوک
تصویر رهوک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راوک
تصویر راوک
(دخترانه)
راوق صاف، لطیف و پالوده هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رموک
تصویر رموک
بسیار رمنده، رم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهور
تصویر رهور
راهوار، ویژگی اسب یا استر خوش راه و تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوک
تصویر رکوک
رکو، پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راوک
تصویر راوک
زلال، ویژگی آب صاف و گوارا، شیرین و خوشگوار، آب صاف و گوارا
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
یکی از گونه های درخت افرا می باشد که در شمال ایران فراوان است. کی کف. آقچه قیین. تل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
راوق. راووق. صاف و لطیف و پالودۀ هر چیز باشد و معرب آن راوق است. (برهان). صافی و پالودۀ شراب و عسل وغیره که معرب آن راوق است. (از شعوری ج 2 ورق 9). صاف که بتازی راوق گویند، و بعضی گویند راوق معرب آن است ولی اصلی ندارد چه، راوق بدین معنی عربی است از راق یروق بمعنی صاف کردن نه معرب و یحتمل که بعد از تعریب اشتقاق کرده باشند. (فرهنگ رشیدی) :
دلت همره نزهتی باد دائم
کفت همدم باده ای باد راوک.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به بی باکی در چیزی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). متحیر شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متحیر شدن، مرادف تهور است. (آنندراج). تحیر و تهور. (اقرب الموارد). رجوع به تهور و تحیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رهک. شکسته و سخت سوده. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رهک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ وَ)
أمرٌ مرهوک، کار سست و مضطرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
جنبان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مر فلان یترهوک، ای کانه یموج فی مشیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَکَ)
فروهشتگی و سستی بندهای اعضا در رفتن و مضطرب شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 17هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان و 62هزارگزی شمال راه اهواز- بهبهان. این ده در کوهستان قرار گرفته و هوای آن معتدل مالاریایی و سکنۀ آن در حدود 100 تن است. آب ده از چشمه تأمین میشود و محصولات عمده آن غلات، پشم، لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری میباشد. صنایع دستی زنان بافتن قالی و قالیچه و گلیم و جوال و پارچه است. مردم این ده از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سهوک
تصویر سهوک
پارسی تازی شده سیهوج گرد باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروک
تصویر هروک
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوک
تصویر نهوک
دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های درخت افرا میباشد که در شمال ایران فراوان است کی کف آقچه قیین تل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهور
تصویر رهور
راه سپر، فراخ گام تند رو و خوش راه (اسب استر و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوس
تصویر رهوس
بسیار خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهون
تصویر رهون
جمع رهن، گرویی ها گروگان ها جمع رهن گروها گروگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوه
تصویر رهوه
پشته، پسته از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیک
تصویر رهیک
سوده، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
آرام کردن، ایستاییدن ایستاشدن، پاییدن (مواظب بودن) جانوری که زود رم کند رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رگوک
تصویر رگوک
جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوک
تصویر ربوک
خرمانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوک
تصویر راوک
شراب صاف و لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوکه
تصویر رهوکه
فرو هشتگی سستی بندها، تا سگی (اضطراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوم
تصویر رهوم
سستکار، سست رای، گوسپند لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوک
تصویر راوک
((وَ))
ظرفی که در آن شراب را صاف کنند، صاف، لطیف، شراب صاف و بی درد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رموک
تصویر رموک
((رَ))
جانوری که زود رم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رگوک
تصویر رگوک
پارچه یا جامه کهنه، کرباس، رگوه، رگوی
فرهنگ فارسی معین