جدول جو
جدول جو

معنی رهقی - جستجوی لغت در جدول جو

رهقی
(رَقا)
شتاب روی. گویند: هو یدعو الرهقی، ای یسرع فی مشیته حتی یرهق طالبه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شتاب روی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رهی
تصویر رهی
(پسرانه)
راهی شده، روان، مسافر، غلام، بنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهی
تصویر رهی
رونده، راه افتاده، رهرو، مسافر، غلام، بنده، چاکر، برای مثال کمند از رهی بستد و داد خم / بینداخت خوار و نزد هیچ دم (فردوسی - ۱/۲۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راقی
تصویر راقی
بالارونده، ترقی کننده، کسی که مدارج علم و دانش را پیموده باشد، تحصیل کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهق
تصویر رهق
کار قبیح و حرام مرتکب شدن
فرهنگ فارسی عمید
بالارونده، (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، آنکه برشود، آنکه پیش رود، (یادداشت مؤلف)، افسون کننده، (دهار) (از اقرب الموارد)، افسون کن، (از مهذب الاسماء)، افسونگر و عزیمت خوان، (آنندراج) ((از المنجد) (غیاث اللغات)، ج، رقاه، راقون، (المنجد)، مرد افسونگر، (ناظم الاطباء)، کسی که بر مریضان افسون و دعا بدمد، (آنندراج) (غیاث اللغات)، ج، رقاه، (اقرب الموارد)، و رجوع به راق شود
لغت نامه دهخدا
(رُ ها)
شهری است، از آن شهر است زید رهاوی بن ابی انیسه، و یزید رهاوی بن سنان و حافظ عبدالقادر رهاوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رقی. مصدر به معنی رقی و رقیه. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به رقی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ ءَ)
دردمیدن بر کسی افسون خود را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رقی ّ. رقیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقیه و رقی شود، برآمدن برچیزی. (منتهی الارب). رقی فیه و رقی الیه رقیا و رقیاً. (از اقرب الموارد). ببالا برشدن. (از ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53) (دهار). ببالا برفتن. (المصادر زوزنی) ، برآمدن بر نردبان، رقی فی السلم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ارق علی ظلعک، ای امش و اصعد بقدر ماتطیق ولاتحمل علی نفسک ما لاتطیقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
صعود. قوله تعالی: و لن نؤمن لرقیک، ای صعودک. (ناظم الاطباء). صعود. رقی فیه و رقی الیه رقیاً. صعد. (اقرب الموارد). رجوع به رقی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ قَنْ)
یا رقی ̍. جمع واژۀ رقیه. (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ رقیه به معنی افسون و تعویذ. (آنندراج). افسون. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ رقیه به معنی افسونها. (از دهار). رجوع به رقیه شود
لغت نامه دهخدا
(رُقْ قا)
پیه تنک که آن را توان آشامید و فی المثل: وجد تنی الشحمه الرقی علیها المأتی، شخصی گوید که وی را صاحبش ضعیف و ناتوان انگارد. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رِقْ قی)
ابوسعید فقیه است. او راست: کتاب الاصول و کتاب شرح الموضح. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(رِقْ قی ی)
منسوب است به رقه که شهری است درساحل فرات، منسوب است به رقه که قلعه و لنگرگاهی است در مشرق اندلس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِقْ قی ی)
به لغت اهل عراق لاغر و نزار از مرد و یا شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ارده که با عسل و شیره و دوشاب مخلوط کرده، خورند. (آنندراج) (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). به فارسی ارده نامند وآن کنجد بودادۀ مقشر است که از ساییدن بسیار مایع گردد و روغن از آن جدا نکنند. مصلحش عسل و سرکه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به رهشه و رهشی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ طا)
مرغی است. (منتهی الارب) آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغی است که آن را عیرالسراه گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رحیق. خمر. باده. (از فرهنگ فارسی معین). می. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شراب. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). رجوع به رحیق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ قا)
اسب پیشرو اسبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مولانا رفقی، کسی خوش طبع ظریف است و شعر او لطیف است و این مطلع از اوست:
نمی دانم چه سان گویم به شمع خویش سوز دل
که گر دم می زنم سوی رقیبان می شود مایل.
(مجالس النفائس ص 403).
رجوع به فرهنگ سخنوارن شود
شیخ محمد رفقی افندی. از گویندگان بنام قرن سیزده و از مشایخ نقشبندی بود. در زبان فارسی یدی طولی داشت و آن زبان را تدریس می کرد. اشعار عرفانی فراوانی از او بجای مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
شعیب بن ابی شعیب به این نسبت اشتهار دارد و وی از ابی المغیره عبدالقدوس بن الحجاج روایت کند. (از انساب سمعانی ص 259). و رجوع به همان برگ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
منسوب است به روقه که قریه ای است به نواحی طوس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به روق که انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
محمد. او راست: اللؤلؤ المنظوم فی علم الطلاسم و النجوم. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وا)
زن فراخ شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ با / رُ با)
ترس. (ناظم الاطباء). اسم است از رهب . (از اقرب الموارد). ترس، اسم است رهبه را. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رهبوت و رهبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رونده. (برهان). روان. (فرهنگ فارسی معین). مسافر. (یادداشت مؤلف) ، غلام. (از فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). چاکر. (فرهنگ خطی) (برهان). به معنی بنده از رهیدن است، یعنی رهیده شده و آزادکرده، نه از راه و ره، اکنون هم گویند: من آزادکردۀ شما هستم. فدایی. برخی. (از یادداشت مؤلف). عبد. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید بلخی (اشعار پراکندۀ لازار ص 28).
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی.
رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش.
رودکی.
رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.
ابوشکور بلخی.
یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است.
ابوشکور بلخی.
ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.
فرالاوی.
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
اگر همه بندۀ حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. (کشف المحجوب سجستانی). اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد... خداوند و رهی رابر نظام بود. (دانشنامۀ علایی).
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به را نباشد رهی.
دقیقی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی.
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.
فردوسی.
من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام.
فردوسی.
ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی.
فردوسی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بندۀ میرم نبود بندۀ او خوار.
فرخی.
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.
فرخی.
ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست.
فرخی.
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی.
اسدی.
تو زان سان میاور ز کار آگهی
که با شه برابر نباشد رهی.
اسدی.
رهی تا نباشد بدو بدنژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد.
اسدی.
بت ترک خوبروی گرفته به چنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ.
(از ترجمان البلاغه).
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
ترکان رهی و بندۀ من بوده اند
من تن چگونه بندۀ ترکان کنم.
ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
ناصرخسرو.
به هفت کشور ز من آگهی است
ستاره رخ روشنم را رهی است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دوش به خواب اندرون وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی روان نوشیروان.
مسعودسعد.
راست قد تو چو پیراسته سرو است سهی
جز رهی آنکه چنین سرو بیاراست نیم.
سوزنی.
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل.
سوزنی.
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال.
امیرمعزی.
خدایگانا امید داشت بنده رهی
که از ثنای تو بر سروران شود سرور.
انوری.
من صد رهی ام ترا ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران.
خاقانی.
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است.
خاقانی.
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار.
خاقانی.
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دی علم فردا داشته.
خاقانی.
فرمان ترا که هست نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت.
(سندبادنامه ص 38).
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی.
نظامی.
شاه ماییم و دیگران رهی اند
ما پریم آن دگر کسان تهی اند.
نظامی.
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار.
نظامی.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد.
نظامی.
بازگویم چون تو دستوری دهی
تو خداوندی و شاهی من رهی.
مولوی.
گفت اگر زر نی که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی.
مولوی.
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
چونکه حق گفتت کلوا من رزقه.
مولوی.
درآمد به ایران شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی.
سعدی (بوستان).
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که برعودسوزش نهی.
سعدی (بوستان).
- رهی شدن، غلام گشتن. بنده شدن. خدمتکار شدن:
جهانی سراسر مرا شد رهی
مرا روشنی هست و هم فرّهی.
فردوسی.
جهانی سراسر شد او رارهی
که با روشنی بود و با فرّهی.
فردوسی.
چو قدش آفت سروسهی شد
دوهفته ماه رویش را رهی شد.
(ویس و رامین).
چون خویشتن را رهی شدستی
از بی خردی خویش و بی کمالی.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب رهی گشتن در ذیل همین ماده شود.
- رهی کردن، غلام کردن. بنده و برده ساختن: جزاش آن است که هر که در بار اوبیابند او را بدل صواع بازگیرند تا رهی کنند. (ترجمه طبری بلعمی). گفت این مگر این کودک بدزدید من این را رهی خویش کنم. (ترجمه طبری بلعمی).
خیل سخن را رهی و بندۀمن کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است.
ناصرخسرو.
خداوندان گیتی را رهی کرد
به احسان و دل نیک و کف راد.
سوزنی.
- رهی گشتن، رهی شدن. بنده شدن. غلام گشتن: اندرحکم ایشان دزد، خداوند چیز را رهی گشتی. (ترجمه طبری بلعمی).
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان سربسر گشته او را رهی.
فردوسی.
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی.
فردوسی
چو از شیر آن بیشه گردد تهی
بدان گه مرا گور گردد رهی.
فردوسی.
کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی
کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین.
فرخی.
پس چون که رهی و بنده گشتند
ای خویش ترا بجمله خویشان.
ناصرخسرو.
هرکس رهی اش گشت چو من بنده از آن پس
از علم و هنر باشد دینارو وشانیش.
ناصرخسرو.
هرکه در خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و گرم و اسف.
سوزنی.
- رهی وار، بنده وار. چون بنده و چاکر. همانند خدمتکار:
حاجب سید بازآمد و بر گاه نشست
و آسمان بر در او بست رهی وار میان.
فرخی.
هست اجازه ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد وداع برآرد.
سوزنی.
، این کس. (از برهان). گاهی گوینده یا نویسنده از خود بنام ’رهی’یاد می کند. (یادداشت مؤلف) :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
فرالاوی.
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
شاکر بخاری.
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او شاد و راد.
فردوسی.
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی.
فردوسی.
چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.
فرخی.
بیش از این جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان.
فرخی.
هرکه زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان.
فرخی.
اگر چه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از درد سر وز گرانی.
منوچهری.
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی.
منوچهری.
من رهی تا بزیم مدح و ثنای تو کنم
شرف آن رابفزاید که ثنای تو کند.
منوچهری.
به تو هدیه آوردم ازبهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام.
اسدی.
من رهی را جز به خشنودی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید از رحمت جبار نیست.
ناصرخسرو.
نگار ایزد بیچونی ای نگار رهی
زهی نگار نگار و زهی نگارگری.
سوزنی.
با همه خلق همچنین بودی
با رهی نیز همچنان بادی.
سوزنی.
خطی نویس بسوی وکیل خاصۀ خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 272).
هر زری کافتاب زاد از کان
به رهی بارها فرستادی.
خاقانی.
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام دهی.
نظامی.
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان زبرای دل رهی آورد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از راقی
تصویر راقی
بالا رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهق
تصویر رهق
ستم کردن، کار قبیح مرتکب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهی
تصویر رهی
رونده، راه افتاده، مسافر، راهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبی
تصویر رهبی
ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیق
تصویر رهیق
شراب، باده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهی
تصویر رهی
((رَ))
راهرو، مسافر، غلام، بنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهیق
تصویر رهیق
((رَ))
خمر، باده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راقی
تصویر راقی
بالا رونده، جلو رونده، افسونگر، تحصیل کرده
فرهنگ فارسی معین