نجات دهنده. خلاص کننده. (فرهنگ فارسی معین). ناجی. مخلص. مجیر. منجی. (یادداشت مؤلف). آزادی بخشنده. آزادکننده: رهانندۀ ماست از اژدها نه کشتن بودرنج او را بها. فردوسی. ستایش گرفت آفریننده را رهاننده از بند تن بنده را. نظامی. رسانندۀ ما به خرم بهشت رهاننده از دوزخ تنگ زشت. نظامی. چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور. سعدی (بوستان). راستی پیشه گیر ایمن باش کاو رهانندۀ تو بس باشد. سعدی
نجات دهنده. خلاص کننده. (فرهنگ فارسی معین). ناجی. مخلص. مجیر. منجی. (یادداشت مؤلف). آزادی بخشنده. آزادکننده: رهانندۀ ماست از اژدها نه کشتن بودرنج او را بها. فردوسی. ستایش گرفت آفریننده را رهاننده از بند تن بنده را. نظامی. رسانندۀ ما به خرم بهشت رهاننده از دوزخ تنگ زشت. نظامی. چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور. سعدی (بوستان). راستی پیشه گیر ایمن باش کاو رهانندۀ تو بس باشد. سعدی
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)