جدول جو
جدول جو

معنی رند - جستجوی لغت در جدول جو

رند
زیرک، زرنگ، حیله گر
بی باک، بی قید، لاابالی، پست و فرومایه،
در تصوف آنکه در باطن پاک تر و پرهیزکارتر از صورت ظاهر باشد، کسی که تظاهر به عملی یا حالتی درخور ملامت کند و در باطن شایان ستایش باشد، برای مثال عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت (حافظ - ۱۷۳)، در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک / جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش (حافظ - ۵۵۰)
رند خاک بیز: کنایه از عارف و محققی که نکته ای از نکات عرفان را فرونمی گذارد، باریک بین
رند دهل دریده: کنایه از کسی که عملی انجام می دهد که باعث بدنامی و رسوایی وی می شود، رسوا، بی آبرو
تصویری از رند
تصویر رند
فرهنگ فارسی عمید
رند
آنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرو می ریزد، ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا می شود، تراشه
رنده کننده، تراشنده، خراشنده، پسوند متصل به واژه به معنای رندنده مثلاً آسمان رند، جگر رند، استخوان رند
درختی کوچک با برگ های بیضی و خوش بو و گل های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می روید، درخت عود، درخت غار، مورد، آس
تصویری از رند
تصویر رند
فرهنگ فارسی عمید
رند
(رِ / رَ)
مردم محیل و زیرک. (برهان قاطع). زیرک و محیل. (آنندراج). غدار و حیله باز و زیرک. (ناظم الاطباء). شاطر. (زمخشری) (دهار). ج، رنود، رندان، رندها:
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
سوزنی.
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان، ابرار اسیر و مضطر.
انوری.
طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند. (گلستان). هرکه بدین صفتها که بیان کردم موصوف است بحقیقت درویش است.اما هرزه گردی بی نماز هواپرست... رند است. (گلستان).
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلۀ رندان.
(گلستان).
محتسب در قفای رندان است
غافل از صوفیان شاهدباز.
سعدی.
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر رند.
اوحدی.
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمار است.
صائب.
، یکی از اوباش. یکی از سفله. یکی از اراذل ناس: پس مشتی رند را سیم دادندکه سنگ زنند (حسنک را بر دار) و مرد خود مرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). از دزدان خلقی را به خود گرد کرده بود، از اوباشان و رندان روستا چهار هزار مرد. (تاریخ بخارا)، منکر و لاابالی و بی قید، ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. (برهان قاطع) .بر گروهی گویند که بی قید و لاابالی بوده باشند و رندان، مجردان و صافان و بی علاقگان را گویند. (آنندراج) .منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل. (غیاث اللغات). هوشمند. باهوش. هوشیار. آنکه با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند شناسد نه چون مردم عامی. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنی کسی است که جمیع کثرات و تعینات وجوبی ظاهری و امکانی و صفات و اعیان را از خود دور کرده و سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی بمرتبت رفیع او نمی رسد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی از شرح گلشن راز چ کیوان سمیعی ص 620) :
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش.
حافظ.
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت.
حافظ.
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی.
حافظ.
گر بود عمر به میخانه روم بار دگر
بجر از خدمت رندان نکنم کار دگر.
حافظ.
رندان باده نوش که با جام همدمند
واقف ز سر عالم و از حال آدمند.
شاه نعمت اﷲولی.
هر کجا رندی است در میخانه ای
جرعه ای از جام ما نوشیده اند.
شاه نعمت اﷲ ولی
لغت نامه دهخدا
رند
(رُ)
مرغی از جنس بلبل. (ناظم الاطباء). مرغی است که اکثر در مزارع دیده می شود. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
رند
(رَ)
درخت عود. (دهار). عود. (السامی فی الاسامی). درختی است خوشبوی از درختان بادیه و بقولی دیگر آس را نیز گویند. و در صحاح آمده: ’قال الاصمعی و ربما سموا العود رنداً و انکر ان یکون الرند الاّس’. (از اقرب الموارد). نوعی از درخت خوشبوی و عود که بهندی اکراست و آس که به فارسی مورد گویند. (از منتهی الارب). بمعنی درخت غار است و گویند آس بری است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). بعربی آس بری است و بلغت شام غار و گویند صندل است. (مخزن الادویه). مورد که بعربی آس خوانند و بعضی گویند رند درخت غار است و آن درختی باشد بزرگ و برگ آن بزرگتر از برگ بید می شود و آن رابیونانی ذاقی خوانند. (از برهان قاطع) :
اتت روائح رندالحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی.
حافظ.
، جوال مانندی است که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبه جوالی است کوچک از برگ خرما. (اقرب الموارد).
- ذورند، موضعی است در راه حاجیان بصره، از آن موضع است ابراهیم بن شبیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رند
زرنگ، حیله گر، بی باک
تصویری از رند
تصویر رند
فرهنگ لغت هوشیار
رند
((رَ نْ))
ابزاری که با آن چوب و تخته را تراشند، ابزاری برای خرد کردن مواد غذایی، رنده
تصویری از رند
تصویر رند
فرهنگ فارسی معین
رند
((رِ نْ))
زرنگ، زیرک، بی قید، لاابالی، در تصوف، کسی که باطنش سالم تر از ظاهرش باشد
تصویری از رند
تصویر رند
فرهنگ فارسی معین
رند
عیار، زرنگ، قلاش، لاابالی، لاقید، محیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنده
تصویر رنده
در نجاری، وسیله ای که با آن چوب و تخته را تراشیده و صاف و هموار می کنند، وسیله ای با سوراخ های لبه دار تیز از جنس فلز یا پلاستیک که برای ریزریز کردن برخی موادغذایی از آن استفاده می شود، آنچه به وسیلۀ رنده ریز شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرند
تصویر خرند
آجرچینی لبۀ باغچه یا جوی و مانند آن، برای مثال تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد / گوزن تا همی از شیر پر کند پستان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
اشنان، گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، آذربویه، خلخان، آذربو، اشنیان، شنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رندش
تصویر رندش
ریزه و تراشۀ چیزی، ریزه و تراشه که هنگام تراشیدن چوب یا چیز دیگر فرومی ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
بهندی درخت خروع است. (فهرست مخزن الادویه). کرچک. ارندی
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
نهر انطاکیه و نهرالرستن معروف به عاصی، در اوّل آن را میماس خوانند و چون از حماه گذرد آن راعاصی نامند و چون به انطاکیه رسد وی را ارند گویند و نامهای دیگر نیز دارد. ابوعلی گوید که همزه در ارند، نام نهر مزبور، باید فاء باشد و نون آن زائده است و جایز نیست که جز این بود، چه نظیر آن نیامده و سیبویه عرند آورده: و القوس فیها وترٌ عرند. (معجم البلدان). ارند نام دیگر نهر عاصی است. این رود از وسط حمص و حما بولایت حلب داخل شده از قرب انطاکیه میگذرد و سپس ببحر ابیض می ریزد. کلمه ارند از ((اورنت)) نام قدیمی وی مأخوذ است. (قاموس الاعلام ترکی). ارنط
لغت نامه دهخدا
ده ارند، موضعی است در بیش از دوفرسنگی میانۀ جنوب مشرق تل ّ کرد
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بِ رَ)
فروغ شمشیر و جوهر آن، معرب پرنگ. (از منتهی الارب). جوهر و آب شمشیر، و آن لغتی است در ’فرند’ و گویند معرب است. (از المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
مخفف برنده. قطعکننده. (از آنندراج). بران:
ره تنگ عشق است پست و بلند
ولی چون دم اره باشد برند.
طاهر وحید (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / بَ رَ)
تیغ و شمشیر تیز و آبدار و جوهردار. (برهان). پرند. و رجوع به پرند شود، غلق در خانه، کلید، که عربان مفتاح خوانند. (برهان) (آنندراج). کلید و دربند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دِ)
ریزه هایی که از تراشیدن چوب و مس و برنج و امثال آن بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تراشه. براده. خراشه. (ناظم الاطباء). آنچه رندیده باشند از چیزی، فضول معده و امعا: خیم، رندش شکنبه و رودگان بود. (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
تصغیر رند است که محیل و زیرک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، غلام بچه و کودک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آقای دکتر معین در حاشیۀبرهان نویسد: ’مصحف ریدک’ است. رجوع به ریدک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج). منحات. (دهار). منحت:
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه به رنده گذارده چو تو آزر.
مسعودسعد.
چهره اش آینه ست و صیقل حسن
رانده بر وی ز آفرین رنده.
سوزنی.
نگار صورت آن بت به هندوچین در هم
شکسته خامۀ مانی و رندۀ آزر.
سوزنی.
قلم را رندۀ دیوان نسازی
دل و جان ضعیفان را نرندی.
سوزنی.
رندی که ز رنده ام برآید
بر عارض حور، زلف شاید.
خاقانی.
، صفحه ای است پهن و غالباً مستطیلی شکل از حلبی یا فلزی دیگر که در آن سوراخها تعبیه شده و خیار و زردک و پیاز و امثال آن رابر آن بسایند و از سوراخها خرده خرده بیرون شود. افزاری است خانگی برای رنده کردن و ریزریز کردن، بزرگ. (اوبهی). بزرگ و عظیم. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف زنده است که به معنی ژنده باشد. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، گیاهی است بهاری که اکثر حیوانات خصوصاً گوسپند به خوردن آن فربه شود. (فرهنگ جهانگیری). گیاهی است بهاری که اکثر چرندگان خصوصاً گوسفند به چریدن آن فربه گردد. (برهان قاطع) (آنندراج) :
رفتم به ماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسفند آرم فربه کنم به رنده.
ابوالعباس (از آنندراج).
، چرمی باشد سیاه رنگ. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از چرم باشد سیاه رنگ. (برهان قاطع). لغتی است فارسی در لهجۀ مردم فیروزآباد، و آن قسمی چرم سیاه رنگ است که از آن موزه کنند و معرب آن ارندج و یرندج است. (یادداشت مؤلف) ، سیاهی که بدان موزه سیاه کنند. (یادداشت مؤلف) ، ریزه هایی که از تراشیدن چوب و مس و آهن و امثال آنها بریزد. تراشه. خراشه. رندش. رجوع به رندش شود:
چو جوشنده دریا بدی سندروس
بخارش همه رندۀ آبنوس.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رند بودن. در حالت و هیئت و افکار و عقاید چون رندان بودن. زیرکی و غداری و نیرنگ سازی:
نخواهی بیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگرآن را کز او ناید به جز بدفعلی و رندی.
ناصرخسرو.
بعون اﷲ نه ای معروف و مشهور
چون عوّانان به قلاّشی و رندی.
سوزنی.
، انکار اهل قید و صلاح و عدم توجه به ظواهر مسائل شرعی:
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید.
حافظ.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
حافظ.
و رجوع به رند شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
پناهگاهی است استوار در اندلس از اعمال تاکرنّا و این شهری است قدیم در کنار رودخانه و دارای کشت و زرع فراوانی است. و السلفی گوید: ابوالحسن سقی بن خلف بن سلیمان الاسدی الرندی گوید که رنده قلعه ای است بین اشبیلیه و مالقه. (از معجم البلدان). شهری است در اسپانیای جنوبی در ایالت مالقه در کنار رود گادالون و دارای 30000 تن جمعیت است. رجوع به اسپانیا و نیز رجوع به لاروس شود
معقلی حصین به اندلس از اعمال تاکرنّا و آن شهریست قدیم بر ساحل نهر، دارای زراعت فراوان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ردیفی از آجر که روی زمین کنار جوی یا باغچه جنب یکدیگر چینند خشتکاری اطراف باغچه و کنار صفه و ایوان، ردیف رده قطار، گیاهی است شبیه اشنان که بدان رخت شویند و اشخار و قلیا از آن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنده
تصویر رنده
افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را با ان هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندی
تصویر رندی
زیرکی حیله گری، لاقیدی لاابالیگری، (تصوف) عمل رند
فرهنگ لغت هوشیار
عمل رندیدن، ریزه هایی که از تراشیدن چوب مس برنج و مانند اینها بریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرند
تصویر خرند
((خَ رَ))
ردیفی از آجر که روی زمین، کنار نهر یا باغچه، پهلوی هم چینند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رندی
تصویر رندی
((رِ))
زیرکی، بی قیدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنده
تصویر رنده
((رَ دِ))
ابزاری که با آن چوب و تخته را تراشند، ابزاری برای خرد کردن مواد غذایی، رند
فرهنگ فارسی معین
رنده
فرهنگ گویش مازندرانی
ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی
خراشیدگی
فرهنگ گویش مازندرانی
ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی