آنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرو می ریزد، ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا می شود، تراشه رنده کننده، تراشنده، خراشنده، پسوند متصل به واژه به معنای رندنده مثلاً آسمان رند، جگر رند، استخوان رند درختی کوچک با برگ های بیضی و خوش بو و گل های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می روید، درخت عود، درخت غار، مورد، آس
زیرک، زرنگ، حیله گر بی باک، بی قید، لاابالی، پست و فرومایه، در تصوف آنکه در باطن پاک تر و پرهیزکارتر از صورت ظاهر باشد، کسی که تظاهر به عملی یا حالتی درخور ملامت کند و در باطن شایان ستایش باشد، برای مِثال عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت (حافظ - ۱۷۳)، در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک / جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش (حافظ - ۵۵۰) رند خاک بیز: کنایه از عارف و محققی که نکته ای از نکات عرفان را فرونمی گذارد، باریک بین رند دهل دریده: کنایه از کسی که عملی انجام می دهد که باعث بدنامی و رسوایی وی می شود، رسوا، بی آبرو
مردم محیل و زیرک. (برهان قاطع). زیرک و محیل. (آنندراج). غدار و حیله باز و زیرک. (ناظم الاطباء). شاطر. (زمخشری) (دهار). ج، رُنود، رندان، رندها: بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند. سوزنی. بر در دونان احرار حزین و حیران در کف رندان، ابرار اسیر و مضطر. انوری. طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند. (گلستان). هرکه بدین صفتها که بیان کردم موصوف است بحقیقت درویش است.اما هرزه گردی بی نماز هواپرست... رند است. (گلستان). پارسا را بس این قدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. (گلستان). محتسب در قفای رندان است غافل از صوفیان شاهدباز. سعدی. بشر در روم و تاجر اندر هند چون نیاید به خانه فاجر رند. اوحدی. آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند کی بی حریف ماند رندی که خوش قمار است. صائب. ، یکی از اوباش. یکی از سفله. یکی از اراذل ناس: پس مشتی رند را سیم دادندکه سنگ زنند (حسنک را بر دار) و مرد خود مرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). از دزدان خلقی را به خود گرد کرده بود، از اوباشان و رندان روستا چهار هزار مرد. (تاریخ بخارا)، منکر و لاابالی و بی قید، ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. (برهان قاطع) .بر گروهی گویند که بی قید و لاابالی بوده باشند و رندان، مجردان و صافان و بی علاقگان را گویند. (آنندراج) .منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل. (غیاث اللغات). هوشمند. باهوش. هوشیار. آنکه با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند شناسد نه چون مردم عامی. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنی کسی است که جمیع کثرات و تعینات وجوبی ظاهری و امکانی و صفات و اعیان را از خود دور کرده و سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی بمرتبت رفیع او نمی رسد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی از شرح گلشن راز چ کیوان سمیعی ص 620) : در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش. حافظ. عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت. حافظ. بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی. حافظ. گر بود عمر به میخانه روم بار دگر بجر از خدمت رندان نکنم کار دگر. حافظ. رندان باده نوش که با جام همدمند واقف ز سر عالم و از حال آدمند. شاه نعمت اﷲولی. هر کجا رندی است در میخانه ای جرعه ای از جام ما نوشیده اند. شاه نعمت اﷲ ولی
درخت عود. (دهار). عود. (السامی فی الاسامی). درختی است خوشبوی از درختان بادیه و بقولی دیگر آس را نیز گویند. و در صحاح آمده: ’قال الاصمعی و ربما سموا العود رنداً و انکر ان یکون الرند الاَّس’. (از اقرب الموارد). نوعی از درخت خوشبوی و عود که بهندی اکراست و آس که به فارسی مورد گویند. (از منتهی الارب). بمعنی درخت غار است و گویند آس بری است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). بعربی آس بری است و بلغت شام غار و گویند صندل است. (مخزن الادویه). مورد که بعربی آس خوانند و بعضی گویند رند درخت غار است و آن درختی باشد بزرگ و برگ آن بزرگتر از برگ بید می شود و آن رابیونانی ذاقی خوانند. (از برهان قاطع) : اتت روائح رندالحمی و زاد غرامی فدای خاک در دوست باد جان گرامی. حافظ. ، جوال مانندی است که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبه جوالی است کوچک از برگ خرما. (اقرب الموارد). - ذورند، موضعی است در راه حاجیان بصره، از آن موضع است ابراهیم بن شبیب. (منتهی الارب)