بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوگلک، بوی گلک، چاتلانقوش، بنک، بطم
بَنه، درخت پستۀ وحشی یا سَقِّز که از تنۀ آن سقز، از گُل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بُنگَلَک، بوگَلَک، بوی گَلَک، چاتلانقوش، بَنَک، بُطُم
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کرنجو، فرهانج، برخفج، خفتک، خفج، خفتو، برفنجک، برغفج، سکاچه، فدرنجک، درفنجک
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کَرَنجو، فَرهانَج، بَرخَفج، خُفتَک، خَفَج، خُفتو، بَرفَنجَک، بَرغَفج، سُکاچه، فَدرَنجَک، دَرفَنجَک
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
غُنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بَندَک، پُنجَک، غُندِش، کَندِش، بَندَش، پُندَش، کُلَن، غُند، گُل غُنده
پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، بهیزک، وهیزک، اندرگاه، پنجه وه
پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، بِهیزَک، وَهیزَک، اَندَرگاه، پَنجه وه
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خسک، حسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی، برای مثال نباشد بس عجب از بختم ار عود / شود در دست من مانند خنجک (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۶۰)
خارخَسَک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خَسَک، حَسَک، سِه کوهَک، شِکوهَنج، سِکوهَنچ، سَیالِخ، جَسمی، برای مِثال نباشد بس عجب از بختم ار عود / شود در دست من مانند خنجک (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۶۰)
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مِثال جنگ یک سو نِه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مِثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
مامور اجرای مقررات در جنگل، در امور نظامی تفنگ دار یا گشتی سواره، کسی که بیش از حد معمول دارای قدرت و توانایی باشد، در امور نظامی هر یک از افرادی که تعلیمات خاصی به آن ها داده می شود تا از هر نوع مانع به خصوص در کوه ها و جنگل ها با چالاکی و مهارت عبور کنند، تکاور
مامور اجرای مقررات در جنگل، در امور نظامی تفنگ دار یا گشتی سواره، کسی که بیش از حد معمول دارای قدرت و توانایی باشد، در امور نظامی هر یک از افرادی که تعلیمات خاصی به آن ها داده می شود تا از هر نوع مانع به خصوص در کوه ها و جنگل ها با چالاکی و مهارت عبور کنند، تکاور
قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمۀ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک. نظام قاری.
قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمۀ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک. نظام قاری.
کابوس و عبدالجنه را گویند و آن گرانی و سنگینیی باشد که در خواب بر مردم افتد و حکما گویند سبب آن مادۀ سوداوی است و در مؤید الفضلاء به این معنی با قاف نوشته شده است. (از برهان). سکاچه. کابوس. بختک. ضاغوط. نیدلان. نیدل. جاثوم. (یادداشت به خط مؤلف). فرونجک. فدرنجک. درفنجک. برفنجک. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین) : چنان به سان فرنجک فروگرفته مرا که بود مردنم آسان و دم زدن دشوار. مختاری غزنوی. - فرنجک وار،مثل بختک. کابوس مانند. آنچه آدمی را بترساند و دست و پایش را سست کند: فرنجک وارشان بگرفته آن دیو که سریانی است نامش خورخجیون. خاقانی. رجوع به مترادفات فرنجک و به خصوص رجوع به کابوس شود
کابوس و عبدالجنه را گویند و آن گرانی و سنگینیی باشد که در خواب بر مردم افتد و حکما گویند سبب آن مادۀ سوداوی است و در مؤید الفضلاء به این معنی با قاف نوشته شده است. (از برهان). سکاچه. کابوس. بختک. ضاغوط. نیدلان. نیدل. جاثوم. (یادداشت به خط مؤلف). فرونجک. فدرنجک. درفنجک. برفنجک. فرهانج. (حاشیۀ برهان چ معین) : چنان به سان فرنجک فروگرفته مرا که بود مردنم آسان و دم زدن دشوار. مختاری غزنوی. - فرنجک وار،مثل بختک. کابوس مانند. آنچه آدمی را بترساند و دست و پایش را سست کند: فرنجک وارشان بگرفته آن دیو که سریانی است نامش خورخجیون. خاقانی. رجوع به مترادفات فرنجک و به خصوص رجوع به کابوس شود
نوعی شعبده که عبارتست از بیرون جهانیدن پاره های آهن و سنگ ریزه از کاسه آب یا قلم از دوات: (به منجک جهاندی مرا از درت بهانه نهادی تو بر مادرت) (منجیک) زنبورک، زنبور عسل کوچک
نوعی شعبده که عبارتست از بیرون جهانیدن پاره های آهن و سنگ ریزه از کاسه آب یا قلم از دوات: (به منجک جهاندی مرا از درت بهانه نهادی تو بر مادرت) (منجیک) زنبورک، زنبور عسل کوچک