جدول جو
جدول جو

معنی رمد - جستجوی لغت در جدول جو

رمد
درد چشم
تصویری از رمد
تصویر رمد
فرهنگ فارسی عمید
رمد
(تَ)
هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک شدن غنم از سرما یا برف ریزه و یقال: قد رمدنا القوم ، اذا اتینا علیهم. (منتهی الارب). رمد غنم، هلاک شدن آن از سرما یا از برف ریزه و منه: قدمنا هذا البلد فرمدنا فیه. و ابن سکیت گفت یقال: رمدنا القوم، ای اتیناعلیهم، یعنی اهلکناهم جمیعاً. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رمد
(رَ)
ریگستانی است بین ذات العشر و ینسوعه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
رمد
(رَ مِ)
آب مزه برگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آب شور. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جامۀ شوخگن. ثوب رمد، وسخ. (از اقرب الموارد) ، مرد دردگین چشم. (منتهی الارب). شخص مبتلا به رمد. (المنجد). ارمد. (منتهی الارب). رجوع به رمد شود
لغت نامه دهخدا
رمد
از سرما مردن، از میان بردن چشم آماه از بیماری ها چشم آماسیده، آب بدمزه، آب شور، چرکین: جامه، جمع رمداء، شترمرغان درد چشم، ورمی که در طبقه ملتحمه پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
رمد
((رَ مَ))
درد چشم
تصویری از رمد
تصویر رمد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعد
تصویر رعد
(پسرانه)
صدای حاصل از برخورد دو قطعه ابر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راد
تصویر راد
(پسرانه)
جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند، خردمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمد
تصویر ارمد
ویژگی چشم دردمند، در پزشکی مبتلا به چشم درد
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ مَ)
شعبی است در کوه اجاء از بنی ثعلبه گویند آبی است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(تِ مِ)
ترمذ. نام شهری است مشهور به خراسان از جملۀ ولایات چغانیان از بلاد ماوراءالنهر که قاعده ولایات چغانیان و حاکم نشین آن بلاد است... (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری. (ناظم الاطباء). یاقوت نویسد: در ضبط این نسبت باختلاف سخن گفته اند بعضی بفتح تا، و بعضی بضم تا، گویند و بعضی بکسر تا گویند و متداول بر زبان مردم این شهر فتح تا و کسر میم است و ما در قدیم آنرا بکسر تاء و میم میدانستیم و اهل دقت و معرفت آنرا بضم تا، و میم دانند و هر کدام برای این نام بر حسب آنچه تلفظ میکنند معنی آرند. شهری معروف از شهرهای بزرگ است بر کنار نهر جیحون از جانب شرقی آن و عمل آن به صغانیان متصل است و آنرا کهندژی است و دیواری گرداگرد آن شهر است که بارویی آنرا فرامیگیرد و بازارهای آن بآجر فرش شده است... (معجم البلدان) :
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
بفر جهاندار با تاج و تخت
سه روز اندر آن جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمدشد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست.
(شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 3 ص 561).
و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان وچغانیان و ترمد آید و فسادی انگیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284).
سمرقند یثرب شد و مکه ترمد
زمکه به یثرب خرامیدسید.
سوزنی.
گفتم ای بخت بهشت است سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضۀ رضوان به گیاه.
انوری (از آنندراج).
و در تهنیت قدوم بر دست او مثالی اصدار کردو بلخ و هرات و ترمد و بست بر اعتداد او تقریر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 201). چون بحر مواج و ابر ثجاع ببلخ آمد و جعفر تکین چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمد بیرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 294) و رجوع به ترمذ شود. سنجر تدبیر کرد... و بر سبیل شکار بکنار جیحون رفت امیر احمد قماج صاحب ترمد کشتیها ترتیب کرد. (تاریخ گزیده ص 462). امیر شیخ علی قوشچی را با لشکرگران به انتقام فرستاد ایرانیان از جیحون بگذشتند و در ترمد و ماوراءالنهر خرابی عام کردند. (تاریخ گزیده ص 598)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ / حِ مِ)
لجن. لژن. گل سیاه و گنده و گونه برگشته. طین اسود که لون و رائحۀ آن متغیر شده باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ خِ)
دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری در 39هزارگزی شمال شرقی کیاسر. منطقه ای کوهستانی و جنگلی است و آب و هوائی معتدل و مرطوب و مالاریائی دارد. دارای 200تن سکنه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی شال و کرباس بافی است. راه آن مالرو است و آب آن از چشمه سار تأمین می شود و محصول عمده اش غلات و لبنیات وعسل و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خاکسترگون. (منتهی الأرب). خاکستررنگ. خاکستری، امروز جامه ای است پنبه ای برنگ خاکستری، گونه ای از ریش بز. الته. رجوع به ریش بز شود
لغت نامه دهخدا
از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 30هزارگزی جنوب شرقی بهشهر. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنۀ آن در حدود 190 تن است. آب آن از رود خانه نکا تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رِ دِ)
هالک. (از متن اللغه). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ / دِ)
خاکستر نیک باریک یا هلاک شونده. (منتهی الارب). رماد رمدد، خاکستر بسیار نرم یا هالک. (از اقرب الموارد). مهلک و هلاک شونده و تباه شونده. (ناظم الاطباء). خاکستر بسیار نرم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خاکستر بسیار نرم. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رمدد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مِدَ)
عین رمده، چشم دردآگین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
رنگ خاکی که به سپیدی زند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
چیز اندک و حقیر، منه: ماترکوا الا رمده حتان، ای لم یبق منهم الا ما تدلک به یدیک ثم تنفخه فی الریح بعد حته. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رِ دِ)
خاکستر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). ارمداء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمداء
تصویر رمداء
شترمرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمدداء
تصویر رمدداء
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمد
تصویر حرمد
لای لجن
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستری، چشم درد، نیک باریک خاکسترگون خاکستررنگ خاکستری، صاحب رمد کسی که چشم او درد کند با سرخی و آب ریزی چشم درد گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمده
تصویر رمده
زنگ خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
آمدن ایاب: رفت و آمد مقابل رفت ذهاب، بازگشت، اقبال روی آوردن بخت خجستگی مقابل نیامد. یا آمد کار. خجستگی یمن میمنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمد
تصویر ارمد
((اَ مَ))
خاکستر رنگ، خاکستری، کسی که به درد چشم دچاراست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمد
تصویر حمد
ستایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راد
تصویر راد
سخی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رمن
تصویر رمن
جمع
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزار جریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان یخ کش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی