روییدن کنانیدن. سبب روییدن شدن. (ناظم الاطباء). نمو دادن تخم یا دانۀ کاشته شده و مانند آن. رشد دادن. (فرهنگ فارسی معین) : کشت امید چون نرویاند گریه کو فتح باب هر ظفر است. خاقانی. ، پیدا نمودن، برانگیختن و تحریک نمودن. (ناظم الاطباء)
روییدن کنانیدن. سبب روییدن شدن. (ناظم الاطباء). نمو دادن تخم یا دانۀ کاشته شده و مانند آن. رشد دادن. (فرهنگ فارسی معین) : کشت امید چون نرویاند گریه کو فتح باب هر ظفر است. خاقانی. ، پیدا نمودن، برانگیختن و تحریک نمودن. (ناظم الاطباء)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
رهاندن. متعدی از رهیدن و رستن. تخلیص. نجات دادن. خلاص. رهاندن. (یادداشت مؤلف). خلاص کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). افلاط. (منتهی الارب). استنقاذ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). انقاذ. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تخلیص. (منتهی الارب). تفلیص. (منتهی الارب) تنجیه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار) : جهانی رهانیدی از این ستم ز چنگال این اژدهای دژم. فردوسی. مرا این که آید همی با عروس رهانید ز اسکندر فیلقوس. فردوسی. کنیزک که او را رهانیده بود برآن کامگاری رسانیده بود. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را و از این غم برهان. فرخی. تو شیری و شیران به کردار غرم برد تا رهانی دلم را ز گرم. عنصری. خلیفه گفت: خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. (قصص الانبیاء ص 118). جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران. ناصرخسرو. جز که یمگان نرهانید مرا زینهار عدل باراد برین شهره زمین یزدان. ناصرخسرو. گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. (نوروزنامه). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. (کلیله و دمنه). مهرۀ جان ز ششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه. خاقانی. شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و چنگ گرگی. سعدی (گلستان). ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان). غمگنان را ز غم رهانیدن به مراعات خلق کوشیدن. حافظ. ، تفکیک. (منتهی الارب). تمییز. (منتهی الارب). جدا کردن، سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، شفا دادن. (یادداشت مؤلف)
جاری کردن. جریان دادن. (از اشتینگاس) : امعان، رفتن آب و روانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رواندن شود، رایج کردن. سبب رایج شدن، فرستادن. ارسال کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، مناسب و لایق شدن. سزاوار گشتن، قابل خرید و فروخت شدن متاع. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
جاری کردن. جریان دادن. (از اشتینگاس) : اِمْعان، رفتن آب و روانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رواندن شود، رایج کردن. سبب رایج شدن، فرستادن. ارسال کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، مناسب و لایق شدن. سزاوار گشتن، قابل خرید و فروخت شدن متاع. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
متعدی رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن: به خنجر و سپر ماه دیو را برمان که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر. سوزنی. اعاره، رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) ، به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن: وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی)
متعدی رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن: به خنجر و سپر ماه دیو را برمان که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر. سوزنی. اعاره، رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) ، به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن: وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی)
رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن: به سیری رسانیدم از روزگار که لشکر نظاره بر این کارزار. فردوسی. و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2). بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را. کلیم کاشی (از شعوری). و رجوع به رساندن شود. - انگشت رسانیدن، در تداول عوام، کنایه از انگلک کردن. فضولی کردن. اخلال کردن. موجب بهم خوردن کاری شدن. - به فروش رسانیدن، فروختن. به فروش دادن. (یادداشت مؤلف). - عشق رسانیدن، محبت پیدا کردن. مهر ورزیدن. عاشق شدن. شیفته گردیدن. ، گذرانیدن و انتقال دادن. (ناظم الاطباء). واصل کردن. سوق دادن. (یادداشت مؤلف) : چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید اززمین بر آسمان تخت. نظامی. ، سپردن و تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واصل داشتن. ایصال داشتن. (یادداشت مؤلف). ایصال. (منتهی الارب) : فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه بنزد پشنگ. فردوسی. و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی. (نوروزنامه) ، ابلاغ. بلاغ. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (تاج المصادر بیهقی). تبلیغ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) : به امت رسانید پیغام تو رسولت محمد بشیر و نذیر. ناصرخسرو. همی رسد سخن من به هرکه در آفاق ولی سخن که تواند به من رسانیدن. سلمان ساوجی (از شعوری). ، آگاهی دادن. اطلاع دادن. (یادداشت مؤلف). حکایت کردن. بازگفتن. مطلع ساختن. خبر دادن: چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه تاریخ قم ص 163) ، خبری را به کسی دادن، خاصه امری مخفی را. انهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف). جاسوسی کردن. خبرچینی کردن: چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن. (ترجمه تاریخ طبری) ، بردن فرمودن، حمل کردن، گزاردن و ادا کردن. (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه. ادا. گزاردن: پیغام رسانیدن، پیغام گزاردن. (یادداشت مؤلف) ، منتهی کردن. بسر بردن. به انجام رسانیدن. تمام کردن: سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار. سعدی. کاری به منتها نرسانیده در طلب بردیم روزگار گرامی به منتها. سعدی. - به آخر رسانیدن،بسر بردن. بسر رسانیدن. تمام کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). ، پختن، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف). پختن. انضاج، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف) : اطاعه، رسانیدن درخت میوه را. اطعام، رسانیدن درخت میوه را. امعاء، رسانیدن نخل رطب را. اهراف، زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف، زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب). و رجوع به رساندن شود
رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن: به سیری رسانیدم از روزگار که لشکر نظاره بر این کارزار. فردوسی. و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2). بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را. کلیم کاشی (از شعوری). و رجوع به رساندن شود. - انگشت رسانیدن، در تداول عوام، کنایه از انگلک کردن. فضولی کردن. اخلال کردن. موجب بهم خوردن کاری شدن. - به فروش رسانیدن، فروختن. به فروش دادن. (یادداشت مؤلف). - عشق رسانیدن، محبت پیدا کردن. مهر ورزیدن. عاشق شدن. شیفته گردیدن. ، گذرانیدن و انتقال دادن. (ناظم الاطباء). واصل کردن. سوق دادن. (یادداشت مؤلف) : چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید اززمین بر آسمان تخت. نظامی. ، سپردن و تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واصل داشتن. ایصال داشتن. (یادداشت مؤلف). ایصال. (منتهی الارب) : فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه بنزد پشنگ. فردوسی. و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی. (نوروزنامه) ، ابلاغ. بلاغ. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (تاج المصادر بیهقی). تبلیغ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) : به امت رسانید پیغام تو رسولت محمد بشیر و نذیر. ناصرخسرو. همی رسد سخن من به هرکه در آفاق ولی سخن که تواند به من رسانیدن. سلمان ساوجی (از شعوری). ، آگاهی دادن. اطلاع دادن. (یادداشت مؤلف). حکایت کردن. بازگفتن. مطلع ساختن. خبر دادن: چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه تاریخ قم ص 163) ، خبری را به کسی دادن، خاصه امری مخفی را. اِنْهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف). جاسوسی کردن. خبرچینی کردن: چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن. (ترجمه تاریخ طبری) ، بردن فرمودن، حمل کردن، گزاردن و ادا کردن. (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه. ادا. گزاردن: پیغام رسانیدن، پیغام گزاردن. (یادداشت مؤلف) ، منتهی کردن. بسر بردن. به انجام رسانیدن. تمام کردن: سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار. سعدی. کاری به منتها نرسانیده در طلب بردیم روزگار گرامی به منتها. سعدی. - به آخر رسانیدن،بسر بردن. بسر رسانیدن. تمام کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). ، پختن، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف). پختن. انضاج، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف) : اطاعه، رسانیدن درخت میوه را. اطعام، رسانیدن درخت میوه را. امعاء، رسانیدن نخل رطب را. اهراف، زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف، زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب). و رجوع به رساندن شود
رقصانیدن. بپای کوبی داشتن. مصدر منحوت از رقص عربی. ترقیص. به رقص آوردن. به رقص درآوردن. به رقص داشتن. او را به رقص در کردن. برجهانیدن. (از یادداشت مؤلف)
رقصانیدن. بپای کوبی داشتن. مصدر منحوت از رقص عربی. ترقیص. به رقص آوردن. به رقص درآوردن. به رقص داشتن. او را به رقص در کردن. برجهانیدن. (از یادداشت مؤلف)
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود: چو دانی که بر تو نماند جهان چه رنجانی از آز جان و روان. فردوسی. به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان. ناصرخسرو. یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان). مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. ، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن: به رفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی. فردوسی. برنجان تن بطاعتها که فردا به رنج تن شود جانت بی آزار. ناصرخسرو. و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
رنجاندن. متعدی رنجیدن. رنج دادن کسی را. (آنندراج). رنجیدن کنانیدن. آزردن. باعث اذیت شدن. (ناظم الاطباء). به رنج انداختن. ایذاء. رنج دادن کسی را به دست یا زبان یا عملی ناهنجار و ناسزاوار. رجوع به رنجیدن شود: چو دانی که بر تو نماند جهان چه رنجانی از آز جان و روان. فردوسی. به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و مردم ناحیت، چرا رنجانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند در ناحیتها می فرستند هر جایی و رعایا را می رنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). آن جوز که با پوست خورندش ندهد نفع با پوست مخور جوز و تن خویش مرنجان. ناصرخسرو. یک روز کمتر اتفاق افتاده بود (گرد آوردن هیزم) بخت النصر را برنجانید و جفا کرد. (قصص الانبیاء ص 179). و از میان ایشان بیرون رفت خشمناک (یونس) از بس که جفا کرده بودند و او را رنجانیده بودند. (قصص الانبیاء ص 133). از رنجانیدن جانوران... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان. (کلیله و دمنه). دست بازداشتن از رنجانیدن خلق و اگرچه ترا برنجانند. (تذکرهالاولیاء عطار). چندین هزار حیوان در آن بود از حشرات و موذیات از حَیّات و عقارب وانواع سباع... حمله بر او می کردند و از هر جانب او را می رنجانیدند. (مرصادالعباد). طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند و برنجانیدند. (گلستان). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید. (گلستان). مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. ، زحمت دادن. باعث زحمت شدن. سبب محنت و مشقت گشتن. (ناظم الاطباء). اتعاب. تعب دادن. دچار سختی و تعب کردن: به رفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی. فردوسی. برنجان تن بطاعتها که فردا به رنج تن شود جانت بی آزار. ناصرخسرو. و خود را چنان در انواع مجاهدات و عبادات برنجانید که در عهد او کسی دیگر هرگز نبود. (تذکرهالاولیاء عطار)، آسیب رسانیدن. صدمه زدن: چون وقت طوفان فرازرسید ایزدتعالی بیت المعمور به آسمان چهارم برد و به جای آن کوهی بلند بیافریدآنجا که اکنون کعبۀ معظمه است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)