جدول جو
جدول جو

معنی رفق - جستجوی لغت در جدول جو

رفق
نرمی و مدارا کردن، با مهربانی و لطف با کسی رفتار کردن، راحتی، گشایش
تصویری از رفق
تصویر رفق
فرهنگ فارسی عمید
رفق
(تَ)
سود رسانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب) ، استوار کردن کاری را. (ناظم الاطباء) ، بستن بازوی ماده شتر را تا آهسته رود و مبادا بسوی خانه اصلی بگریزد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). بازوی شتر ببستن چون ترسند که با وطن شود. (تاج المصادر بیهقی) ، اقتصاد کردن در سیر. (ناظم الاطباء) ، زدن بر بازوی کسی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رفق
(تَ کَیْ یُ)
نرمی نمودن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرفق. (منتهی الارب). لطف. (تاج المصادر بیهقی). نرمی کردن با کسی. مقابل عنف. مقابل درشتی. ارفاق. (یادداشت مؤلف) ، چربی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (یادداشت مؤلف). چربدستی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رفق
(رُ فَ)
جمع واژۀ رفقه یا رفقه یا رفقه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رفق
(رِ)
چیزی که بدان یاری خواهند، نیکوکرداری و نیکویی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)، انقیاد نفس مر اموری را که حادث شود از طریق تبرع. (از نفائس الفنون)، سود و نفع. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)،
{{اسم مصدر}} نرمی و ملاطفت و مهربانی و مدارا. (ناظم الاطباء). نرمی. خلاف عنف. نرمی در کار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرمی و ملاطفت. (غیاث اللغات) (دهار). مدارا. مدارات. مقابل عنف. مقابل درشتی. خوش رفتاری. ذل. خلاف خرق. موافقت. عطوفت. (یادداشت مؤلف) : به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که به رفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). به رفقی هر چه تمامتر او را (شیر را) بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). هرکه در گاه ملوک لازم گیرد... و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه).
خوارزمشاه به گرفتن تو مثال داده است اگر به رفق اذعان و لطف انقیاد اجابت کنی لایقتر باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 128).
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود.
نظامی.
زهرۀ او بردریدی از قلق
گر نبودی عون رفق و لطف حق.
مولوی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل اومعترف بودند و به شکر آن مرتهن، لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی. (گلستان).
- برفق، آهسته. کیاخن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). بطور آرامی و مهربانی و آسانی. (ناظم الاطباء) : صفرا را به رفق براند (افسنتین) (الابنیه عن حقایق الادویه). تدبیر ادرار بول نیز نخست برفق باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، بدون زحمت و رنج. (ناظم الاطباء).
- ، آرامی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). آهستگی. (یادداشت مؤلف).
- رفق کردن، ترفق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). مدارا نمودن. مهربانی کردن. (یادداشت مؤلف).
- رفق نمودن، مدارا کردن. سازش نمودن. ملاطفت نشان دادن: پدرما (مسعود) خواست... خلعت ولایت عهدی را به دیگری ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل به کار آورد تاکار ما از قاعده برنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82).
از هر که دهد پند شنودن باید
با هر که بود رفق نمودن باید.
ابوالفرج رونی.
، فرصت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رفق
(رِ فَ)
جمع واژۀ رفقه یا رفقه یا رفقه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رفقه شود
لغت نامه دهخدا
رفق
نرمی، مدارا کردن، نیکوئی و مهربانی نمودن
تصویری از رفق
تصویر رفق
فرهنگ لغت هوشیار
رفق
((رِ فْ))
مدارا کردن، مدارا
تصویری از رفق
تصویر رفق
فرهنگ فارسی معین
رفق
لطف، مدارا، ملایمت، مهربانی، نرمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رفق
دوست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افق
تصویر افق
(دخترانه)
خطی که در محل تقاطع زمین و آسمان به نظر می رسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
رفیق ها، یارها، دوست ها، همراه ها، جمع واژۀ رفیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
گروه هم سفر و همراه، دوستان و همراهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
نرمی کردن با کسی، مهربانی کردن، همراهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فَ)
خردل فارسی بلغه اهل شام و مصر و آن ب حشیشهالسلطان شهرت دارد و آن نوعی از سپندان است که برگش عریض است. (از منتهی الارب). خرفوف. تخم ترتیزک. (یادداشت بخط مؤلف). حشیشهالسلطان و آن نوعی از حرف السطوح می باشد، تخم سداب بری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
یا رفقه یا رفقه. گروه همسفر. ج، رفاق و ارفاق و رفق. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همراهان و یاران سفر. (دهار). گروه همراه و همدم و هم صحبت. (ناظم الاطباء)
کاروان. (دهار). رجوع به رفقه یا رفقه یا رفقه شود، کاروان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رُ قَ)
یا رفقاء. خواهر لابان و زوجه اسحاق بن ابراهیم است. و چون بیست سال برین نکاح سپری شد رفقه یعقوب و عیسو را تولید نمود. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به رفقاء شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مولانا رفقی، کسی خوش طبع ظریف است و شعر او لطیف است و این مطلع از اوست:
نمی دانم چه سان گویم به شمع خویش سوز دل
که گر دم می زنم سوی رقیبان می شود مایل.
(مجالس النفائس ص 403).
رجوع به فرهنگ سخنوارن شود
شیخ محمد رفقی افندی. از گویندگان بنام قرن سیزده و از مشایخ نقشبندی بود. در زبان فارسی یدی طولی داشت و آن زبان را تدریس می کرد. اشعار عرفانی فراوانی از او بجای مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَفَ)
نعت تفضیلی از رفق. برفق تر. نرمتر. بامداراتر.
لغت نامه دهخدا
(رُ قَ)
جمع واژۀ رفیق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به رفیق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رفق کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مهربانی کردن. (دهار). مهربانی کردن و نرمی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نرمی کردن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، متکی شدن بر کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ قَ)
برتافتگی آرنج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آفق
تصویر آفق
مرد بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن ریزانیدن ریختن ریزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
مهربانی نمودن، نرمی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
بمعنی همراهی، یاران و دوستان، همراهان
فرهنگ لغت هوشیار
همراهی، نرمرفتاری، کاروان، گروه همراه گروه راهیان همراهیان (همسفران) گروه همراه جماعت مرافق همسفران جمع رفاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
((تَ رَ فُّ))
مهربانی کردن، همراهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
((رَ یارِ یا رُ قِ))
همسفران، گروه همراه، جمع رفاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفقا
تصویر رفقا
دوستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افق
تصویر افق
دوردست، کران، فراس، کرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
دوست، همدل، همراه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رزق
تصویر رزق
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
احبا، دوستان، رفیقان، صدیقان، همگنان، یاران
متضاد: دشمنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد